بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

آن وقت ها که سرم بیشتر بوی قرمه سبزی داشت، یکی از آرزوهایم این بود که در آسانسور گیر بیفتم. خیالم جمع بود که همیشه یکی دو کتاب نخوانده همراهم هست که دنبال وقت می گردم برای تمام کردنشان. چه چیزی بهتر از فراغت اجباری گیرافتادن وسط آسانسور که دیگر نه عذاب وجدان کارهای نکرده همراهم باشد نه حاشیه هایی که تمرکزم را از بین می برد؟
هربار که سوار آسانسور خانه مان می شدم خودم را می دیدم که با چادر چهارزانو زدم کف آسانسور و تکیه به دیوار چاردیواری کوچکش غرق اینک شوکران» و من زنده ام» و دختر شینا»… زمان از دستم رفته. 
برعکس من، خانم الف فوبیای گیر افتادن در آسانسور داشت. طبقه های چهار و پنجم را هم با پله میرفت و تا کسی همراهش نبود سوار آسانسور نمی شد. برخلاف او من همیشه در آن تصویر رویایی تنها در آسانسور گیر افتاده بودم، اگر کسی بود که دیگر به برنامه هایم نمی رسیدم.
در مواجهه با ترس خانم الف، همیشه از خودم می پرسیدم چرا می ترسد؟ معلوم است که در آسانسور باز می شود. هیچ کس که تا ابد آن تو نمانده. نهایتش سه چهار ساعت طول می کشد تا آدم را بیاورند بیرون. این که دیگر ترس ندارد. 
از آن سال ها خیلی گذشته، حالا مادر پرمشغله ای هستم که توی کیفم به جای دفترچه یادداشت و کتاب های نخوانده، لباس و خوراکی بچه پیدا می شود. توی آسانسور گیر افتادن هم بیشتر از هر چیز دیگری استرس دستشویی بچه و بی قراری اش را همراه دارد. حالا دیگر حتی آرزو نمی کنم بدون کلید در راه پله بمانم. هرچند چند باری که اتفاق افتاد، نگذاشتم بهمان بد بگذرد. 
الغرض این ها را نوشتم که بگویم این روزها فکر میکنم آن آرزوی قدیمی برآورده شده. با شکل و ابعاد جدیدتر اما. این دفعه توی خانه گیر افتاده ام و نه سه چهار ساعت که سه چهار هفته برای کارهای نکرده ام وقت دارم. انگار یک کسی یک جایی دکمه استاپ زمان را فشار داده و چشمک زده: برو حالشو ببر!
و من دویده ام دنبال آرزوهای قدیمی. بی استرس تیک تاک ساعت، قول های به موعد نزدیک شده، اتمام وقت پروژه ها، کارهای درسی و … چهارزانو زده ام کف آشپزخانه و دارم شیرینی درست می کنم. چند سال است که شیرینی درست نکرده ام؟ چشم چرخانده ام توی کتابخانه و کتاب های محبوب روزهای نوجوانی ام را کشیده ام بیرون. چند سال بود تورقشان نکرده بودم؟
مفاتیح را گرفته ام دستم و بدون عجله روزهای عادی، با آرامش دل داده ام به ذکرها، دعاها…
روزی دوبار زنگ زده ام به مامان، زنگ زده ام به دایی، خاله، عمه… توی گپ و گفت تصویری خانواده همسر نه گوشه گیرم نه بدعنق. دلم برایشان تنگ شده و لبخندهایم از ته دل است. 
حالا فقط یک چیز فکرم را مشغول کرده. فکر کردن به وقتی که این روزها تمام خواهد شد. وقتی مهد و مدرسه و دانشگاه باز می شوند، مردم برمی گردند سر کارهایشان، خیابان ها شلوغ و پر رفت و آمد می شود و مغازه ها باز. وقتی زندگی عادی از سر گرفته می شود. از حالا می دانم آن وقت حتما دلم برای این روزها تنگ خواهد شد. برای فرصت طلایی گیر افتادن در آسانسور. 

 
 


مشخصات

آخرین جستجو ها