همسر بهشتی



بسم الله الرحمن الرحیم


سلام. سال نو همه تون مبارک. این روزای قشنگ، این ماهای قشنگ و این اعیاد قشنگ هم مبارکتون باشه. ان شاالله به برکت همین روزا و صاحبانشون از سیل امسال خیلی زود فقط آبادی بیشتر و درس خدمت و همدلی بمونه برای همه مردم عزیزمون. 


نمیدونم کامنت های پست قبل رو خوندید یا نه. من نرسیدم بیشترش رو جواب بدم اما خیلی درس و حرف داشت برام. تو این اوضاع اقتصادی و خبر گرونی ها و . گاهی که به هم ریخته میشم یاد جمله های بعضی از شما تو کامنت های پست قبل میفتم و واقعا آرومم میکنه. خدا خیرتون بده و احسنت به این نگاه های قشنگ. 


اما ماجرای این پست. حرفیه که مدت هاست منتظر فرصتم که اینجا درباره ش بنویسم. ولی انقدر حرف توش زیاده و انقدر برام مهم بود که بتونم حق مطلب رو برسونم که مدام از نوشتنش طفره میرفتم. یه نگاه جدیده و فوق العاده باارزشه که خیلی تو اولویت بندی زندگی به من کمک کرد. امیدوارم همون قدر که برای من باارزش بود، برای شما هم باشه. فقط یه متن مفصل و طولانیه. هروقت فرصت و حوصله داشتید بیاید سراغش لطفا :)


اونایی که مادر شدن حتما خیلی خوب درک میکنن که فرزنددار شدن در عین شیرینی، چه اتفاق بزرگ و سختیه. چقدر همه ابعاد زندگی آدم رو تحت شعاع قرار میده، چطور فردیت و استقلال آدم رو از بین می بره و . چندسال پیش که دختر من به دنیا اومد، تو اوج سختی ها و بی تجربگی هام گاهی اونقدر کم می اوردم که فکرم میرفت سمت این سوال: واقعا چرا ما بچه دار میشیم؟ چرا آدم ها انتخاب می کنن که بچه دار بشن و چندبار این تجربه رو تکرار می کنن؟ واقعا لذت پدر و مادر شدن هیچ جایگزینی نداره که این حجم از نگرانی و وابستگی و مسئولیت رو تا آخر عمر به دوش میکشیم؟

اون روزها خیلی دنبال جواب این سوال گشتم، خیلی فکر کردم، خیلی پرسیدم یا شنیده هام رو مرور کردم. همه دلایل خوب بود. لذت بچه داشتن، میل فطری و طبیعت انسان، ناقص بودن زندگی بدون بچه . و جواب های دیگه ای که الان یادم نیست. تمام این ها رو قبول داشتم ولی قانعم نمی کردن. انگار دلیل کافی نبودن. وقتی با خودم فکر می کردم، با به دنیا اومدن هر بچه یه تیکه از وجودت رو از خودت جدا میکنی که تا آخر عمرت شادیش به شادی اون و غمش به غم اون بنده و یه نگرانی دائمی مادام العمر، بابت همه چیزهایی که به اون مربوطه بخش مهمی از ذهنت رو اشغال میکنه، کم می آوردم. وقتی به رابطه خودم و بقیه آدم ها با پدر و مادرهاشون نگاه می کردم و می دیدم این نهالی که سالها لحظه به لحظه آبیاری شده، این عشق بی حدی که به پاش ریخته شده . هیچ وقت اونطور که شایسته شه جواب نمیگیره و قدردانی نمیشه . همون اول کار حس عاشقای شکست خورده بهم دست می داد. 

خلاصه، هرچند خودم در نهایت علاقه و با میل قلبی مادر شده بودم و  این اتفاق هزاران بار اطرافم تکرار شده بود و رفتار عکسش استثنا بود، اما جواب ها حداقل از لحاظ فلسفی قانعم نمی کرد. چرا باید این زحمت و سختی دایمی رو انتخاب کنیم؟

این فکرها چند ماه با من بود. گاهی فکر می کردم قانع شدم اما خودم رو گول زده بودم. تا اینکه بالاخره جواب رو پیدا کردم. الان دقیق یادم نیست کدوم بخش این جواب رو از کسی شنیدم یا تو سخنرانی ای به گوشم خورده و چقدرش رو خودم پیدا یا کامل کردم. فقط اون لحظه ای که این نگاه تازه در من شکل گرفت حس آدمی رو داشتم که وسط یک خونه تاریک پرده ها رو کنار میزنه و یک پنجره بزرگ و پرنور رو به یک دشت بی انتها میبینه. این جواب همون اندازه راهم روشن کرد. 

جواب اصلی ساده بود. تهش میرسید به یه حرف قدیمی حتی: ما بچه دار میشیم که نسلمون ادامه پیدا کنه. 

هیچ وقت روی این جمله اینقدر دقیق نشده بودم. نسلمون ادامه پیدا کنه یعنی چی؟

یادم افتاد توی فقه اصطلاحی داریم به اسم (حسنه جاریه) حتی مصادیقش رو هم قبلا خونده بودم: درختی که کاشته بشه، مسجدی که بسازند، چاه آبی که حفر بشه، قرآنی که هدیه بشه . و خلاصه هر کار خیری که ادامه دار باشه. تا زمان بودن و خیر رسوندنش ثوابش تازه به تازه به آدم میرسه حتی اگر مرده باشه.  اما نمیدونم چرا توی ذهنم فرزند صالح از مصادیق حسنه جاریه نبود تا اون زمان.

با این عمر محدودی که ما داریم و با هستی بی نهایتی که بعد مرگ پیش رومون هست، مشخصه که خیلی باید روی حسنه جاریه سرمایه باز کنیم. و الا وقتی الدنیا مزرعه الآخره، چطور خیراتی که توی هفتاد هشتاد سال عمر محدود جمع کردیم میخواد کفاف عمر ابدی ما رو بده. پس من اگر فرزندی به دنیا بیارم، چون واسطه وجود اون بودم، یه بخشی از تمام کارهای خوبی که اون در زندگیش میکنه بر اساس همون قانون حسنه جاریه برای من نوشته میشه. لحظه ای که این گزاره ها رو کنار هم چیدم فکر کردم یعنی من به جای هشتاد سال، مثلا صد و شصت سال زندگی میکنم و فرصت دارم برای ساختن زندگی ابدیم و جمع کردن توشه. 

بعد خیلی سریع فکرم رفت به فرزندهای فرزندم . به نسل های بعد و دیدم وسط این زنجیره بلند . یکی از حلقه ها منم و چون در لحظه ای در این زنجیره نقش کلیدی پیدا کردم ، من بودم که میتونستم این زنجیره رو با خودم خاتمه بدم یا باعث بشم قطع نشه، پس تمام حلقه های بعد بودنشون رو به نوعی مدیون من هستند. نتیجه ساده و خیلی شیرین بود: من در تمام حسنات اون ها شریک میشدم. 

اعداد قبلی خیلی زود جاشون رو به رقم های بزرگ ترین می دادن. حالا من به جای هشتاد سال، میتونستم هزارسال عمر کنم، هزار سال وقت داشته باشم برای توشه جمع کردن و بذر کاشتن در مزرعه دنیا.

بعد دیدم این فقط قصه یک بچه ست. یک نسل زنجیره وار. اما اگر من چند بچه داشته باشم، و اونها هر کدوم چند بچه . عمرم یک دفعه به توان رفت، حسنات جاریه ده ها برابر شد و توی ذهنم یک درخت بزرگ پر از شاخ و برگ و میوه دیدم، که ریشه ش منم. اونجا بود که چشمام برق زد و یکدفعه پر از حیرت و شوق شدم.


بچه دار شدن، با همه سختی هاش، با همه زحمت ها و نگرانی هاش، با همه بی وفایی دیدن های بعدش، با همه خون دل خوردن هاش . حالا حسابی ارزشش رو داشت. فطرتم که مایل بود. از لحاظ احساسی هم که خیلی قبل تر قانع شده بودم ولی حالا از نظر منطقی و فلسفی هم جوابم رو گرفته بودم. کفه های ترازو حالا فقط لذت و شیرینی و از اون طرف سختی و زحمت نبود که برابر باشن. لذت و زحمت همه رفته بودن یک طرف و اون ور عمر هزارساله بود، اون درخت بزرگ پربار که تک تک میوه های کوچیک و بزرگ بی نهایتش، قرار بود هستی ابدی من رو آباد کنه. معلوم بود که می ارزید. معلوم بود که ارزشش رو داشت. معلوم بود که منطقی بود. 

اما همه فکرهام به همین جا ختم نشد. خیلی خوشحال مشغول حساب و کتاب اون حسنه های بی شمار بودم که دیدم نقش من در همه اونها فقط یک نقش واسطه ای بر اساس همون قانون صدقه جاریه است. تو حساب و کتاب اون روزم احساس می کردم، درصد نقش واسطه وجود بودن، مثل کمیسیون بنگاه دارها، توی حسنات نسل های بعدیم خیلی کمه :)  

بعد اتفاق دوم افتاد. دوباره یک نگاه جدید. یک درچه تازه. یکدفعه دیدم من فقط واسطه وجود نیستم که یک نسل رو به وجود بیارم و منشاشون بشم. من واسطه انتقال همه خصوصیات وراثتی و تربیتی هم به نسل بعدی هستم. همون طور که در خودم میدیدم که شاید هشتاد درصد خلق و خو و خصوصیاتم رو مستقیم و غیرمستقیم از پدر و مادرم گرفتم. دقیق تر شدم. خصوصیات رفتاری مشترک خیلی زیادی توی خودم و مادرم میدیدم. حتی توی خصوصیات خوب و بد اخلاقی  . اما وقتی یه نسل میرفتم پایین تر شباهت ها بین من و مادربزرگم کمرنگ تر می شد. این یعنی مادرم این وسط یک کاری کرده بود. همه چیز همون طور دست نخورده از نسل های قبل به من نرسیده بود. انگار ویژگی های هرنسل مثل یک جوی آب روان بود که از وسط خونه های زیادی میگذشت. هر خونه چیزی بهش اضافه می کرد، کم می کرد و این آب همین طور جریان داشت تا به من می رسید و بعد من .

دوباره اومدم توی مقایسه خودم و دونسل قبل. کنار همه تفاوت ها و تشخص ها. من و مادر و مادربزرگم ویژگی های مشترکی هم داشتیم. تابه حال اینقدر دقیق به خودمون نگاه نکرده بودم. ولی حالا می دیدم. مادر و مادربزرگم هم همیشه مثل من در خانه داری لنگ می زدند و هیچ وقت خیلی کدبانو نبودند، یا از اون طرف هر سه نفرمون دوست زیاد داریم و روابط اجتماعی مون گسترده ست. اینها خصوصیاتی بود که انگار دست نخورده به من رسیده بود. اما یک جاهایی هم فرق داشتیم. مثلا اونقدر که من و مادرم مذهبی هستیم، مادربزرگم نیست، یا مثل ما دنبال علم و مطالعه نبوده هیچ وقت. چندتا چراغ توی ذهنم روشن شد، اینها خصوصیاتی بودند که مادرم توشون دست برده بود. اون قسمت هایی که در این آب جاری تغییراتی بوجود آورده بود. تغییراتی که تمامش نتیجه مستقیم تلاش خودش نبود، تغییرات اجتماعی مثل انقلاب، گذر زمان و . همه موثر بودند. اما پررنگ و کمرنگ شدن نقش خودش هم در انتقال این خصوصیات کاملا واضح بود. 

با این نگاه جدید، حالا دیگه من فقط ریشه یا تنه قطور یک درخت بزرگ نبودم. من معماری بودم که داشتم یک ساختمان بلند میساختم. تک تک آجرهایی که میگذاشتم می توانست تا بالا یک دیوار رو کج یا راست کنه. مستحکم یا ضعیف کنه. تصویر برج پیزا اومد توی ذهنم. نسل های قبلی من کجاها آجری رو کج گذاشته بودند که حالا من داشتم با کجیش سر و کله می زدم . و یک دفعه ترسیدم: من کجا داشتم آجرهای کجی میگذاشتم که قرار بود یک عمر نسل های بعد از من رو آزار بده تا درستش کنن؟

به آدم های دور و برم نگاه کردم. دوستانی که همیشه حسرت بعضی خصوصیاتشون رو داشتم و اونها اونقدر طبیعی به اون شکل رفتار میکردن که انگار نه انگار اون ویژگی طبیعی شون آرزوی چندین و چندساله منه. ویژگی هایی مثل سخت کوشی، سحرخیزی، کدبانو بودن، مدیریت، نظم و . مادرهای خیلیی هاشون رو دیده بودم. و وقتی دقیق میشدم این ویژگی ها توی مادرها هم بود. دختری که هر لحظه مادرش رو مشغول کار و فعالیت و زحمت کشیدن دیده، اصلا حالت دیگه در ذهنش برای گذران روز وجود نداره، کسی که یک عمر تو خونه ای زندگی کرده که تمام اموراتش به بهترین نحو مدیریت و اداره شده، وقتی به خونه خودش میره خیلی چیزها درش درونی شده و نیاز به یادگرفتن و تمرین نداره. 

دوباره خودم رو دیدم. این بار خودم ته زنجیره بودم. شاخه اون درختی که ریشه های مختلفی داشت. خانواده پدری، خانواده مادری و باز شعبه های هرکدوم. خودم رو دیدم و مجموعه خصوصیاتم. مخصوصا خصوصیات رفتاریم. مجموعه ای از عیب ها و حسن ها که بخش عمده ش میراث گذشتگانم بود. و دوباره خودم رو دیدم که تنه یک درخت پرشاخه ام و محل گذار اون عیب ها و نقص ها تا به شاخه ها و نسل های بعد برسه. 

حالا مهم ترین کارم چی بود؟ باارزش ترین کارم چی بود؟ اولویت زندگیم چی بود؟

اینکه تمام تلاشم رو بکنم که این آب جاری، حالا که داره از خونه وجود من میگذره، تا میشه، آلودگی ها و کم و کاستی هاش برطرف بشه و تا میشه عطر و گلاب و خیر و خوبی بهش اضافه کنم. اسمش رو گذاشتم اصلاح ژنتیکی و همون موقع مطمین شدم مهم ترین کار زندگیم همین اصلاح ژنتیکیه. 

ته همه کارهای اجتماعی، دغدغه های فرهنگی، درس دادن و حرف زدن و نوشتن . مگه چیه؟ جز ایجاد همین تغییرات مثبت در آدم ها به سمت خیر و خوبی و اصلاح؟ من وقتی در مدرسه یا دانشگاه درس می دادم چقدر وقت داشتم؟ چندساعت؟ چند ترم؟ وقتی می نوشتم روی چند درصد از شخصیت آدم ها میتونستم تاثیرگذار باشم؟ چند آدم؟ برای چه مدت؟ دایم یا موقتی؟

اما حالا درونی ترین و عمیق ترین و ریشه ای ترین ویژگی های یک نسل، یک درخت بزرگ پر شاخه، دست من بود. بدون هیچ تلاش خاصی، ایده و کار عجیبی. فقط باید تا میتونستم. خوب می بودم. خوب میشدم و عیب هام رو، مخصوصا عیب های ریشه دارم رو، عیب های چند نسل ادامه دارم رو، برطرف می کردم. محاسن و ویژگی های خوبی که به ارث برده بودم رو نگه میداشتم، حفظ می کردم و گسترششون میدادم، بهبودشون می دادم. بهترشون می کردم. همه کار من در دنیا اگه همین بود چه کار مهمی بود. 

بعد اون روز و بعد اون نگاه، دیگه خودم رو مستقل ندیدم. دیگه هیچ چیزی فقط به خودم مربوط نمی شد. نه هیچ کدوم از رفتارهام نه هیچ کدوم از اخلاقیاتم حتی. دیگه خصوصیات بدم فقط خودم یا دایره محدود اطرافیانم رو آزار نمی داد، یک نسل قرار بود سرش اذیت بشن. و خصوصیات خوبم، حفظشون، فقط مربوط به خودم نبود. یک میراث عزیز، یک جواهر گرانبها بود که باید همون جور سالم به نسل های بعدی می رسوندم. 

بعد اون روز انگیزه من برای بهتر شدن، هزار برابر شد. مخصوصا با این نیت و انگیزه جدید. من اگه فلان رفتارم رو درست می کردم فقط پنجاه شصت سال دیگه قرار نبود از فوایدش استفاده کنم، اون خوبی مثل یه چاهی بود که من حفر می کردم و یک عمر فرزندانم از آبش استفاده می کردن و ثوابش برای من نوشته می شد. با اون به مردم خیر میرسوندن و ثوابش برای من نوشته می شد. من اگه عیبی رو در خودم برطرف می کردم خیرش به یک نسل میرسید و باز . 


حالا برطرف کردن عیب هام اولویت اصلی زندگیمه. و بعد درونی کردن عادت های رفتاری قشنگ، اخلاقیات خوب. از هر کار و دغدغه و فعالیتی مهم تر. نه که اونها نباشه یا کنار بذارمشون. فقط اولویت بندیم درست شده. وسط این حساب و کتاب های نجومی، تصمیمات کوچیک بزرگی، خیلی بزرگی برای برای زندگیم گرفتم. 


این آیه های سوره ابراهیم رو هم بخونیم چشم و دلمون تازه بشه:

 أَلَمْ تَرَ کَیْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا کَلِمَةً طَیِّبَةً کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِی السَّمَاءِ ۲۴ 

تُؤْتِی أُکُلَهَا کُلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا وَیَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ ۲۵



پ. ن: ممکنه برای کسی سوال پیش بیاد که تو این نگاه، همه چیز خیلی مکانیکی جلو رفته. از کجا معلوم که فرزندان ما فرزندانی داشته باشن و از کجا معلوم که اونها چه کار می کنن. شاید با همه تلاش های ما بچه های ناخلفی از آب دربیان یا کل زحمت های ما رو از بین ببرن و به نسل های بعد نرسه. اینها کاملا درسته. نگاه دین ما، نگاه (الاعمال بالنیات)ه، نگاه ما مامور به وظیفه ایم نه نتیجه، در این نگاه خدا به ظرفیت بالقوه ما نگاه می کنه. من معتقدم اگر ما با این نگاه شروع به اصلاح خودمون بکنیم، با این نیت که این خصوصیات به فرزندانمون برسه و به نسل های بعد اونها و ما در این خیر دنباله دار شریک بشیم، فارغ از اینکه در عمل چه اتفاقی می افته، نسل ما چقدر ادامه پیدا می کنه و اونها چه عملکردی خواهند داشت، خدا همه حسنات اون حالت بالقوه رو برای ما در نظر میگیره. اصلا معیار و مقیاس محاسبات تو دین همیشه همین بوده. 




  




بسم الله الرحمن الرحیم


سلام 

قرار بود این پست یه چیز دیگه باشه. یه حرفی که مدت هاست منتظر بودم پستای دنباله دار حال خوب تموم بشه تا برسم بهش. اما بازم نوبتش نشد. گرونیای اخیر و وضع اقتصادی، یه حرف و موضوع دیگه رو به ذهنم آورد. یه تجربه، یه تصمیم شخصی که فکر کردم شاید برای شما هم مفید باشه. ان شاالله که باشه. 

دوسال پیش ما قرار بود خونه بخریم. با پول اون موقعمون میتونستیم یه خونه معمولی بخریم. اما فکر کردیم یه سال دیگه صبر کنیم پولمون بیشتر بشه، وام بگیریم و یه خونه خوب بخریم. اون موقع من مطمئن بودم سال بعدش تو یه خونه خوبم که مال خودمونه. روی کاغذ همه چی درست بود، اما وقتش که رسید، شد تابستون امسال و شروع گرونی ها و ما با دوبرابر پول قبلمون هم نمیتوستیم حتی یه خونه نسبتا خوب بخریم. فکر کردیم دست نگه داریم تا اوضاع آروم بشه، شاید همه چی معقول تر و منطقی تر شد. صبرکردیم و اوضاع جوری شد که الان فکر میکنم تا چندسال دیگه هم نتونیم خونه بخریم! 

خونه ای که الان توش زندگی میکنیم، یه سری ایراد داره. درواقع از همون سال اولی که اومدیم این خونه، من امیدوار بودم سال بعد عوضش کنیم، سال بعدش مطمئن بودم سال دیگه من دیگه تو این خونه نیستم، سال بعدش . همون طور قیمت خونه ها رفت بالا اجاره ها هم گرون شد و تابستون ما خونه که نخریدیم هیچ، با قیمت های عجیب و غریب اون موقع دیدیم حتی منطقی نیست یه خونه بهتر اجاره کنیم! و موندیم تو همین خونه. تا کی؟ نمیدونم. 

همون موقع، تو اوج اون شوک اقتصادی، وقتی آدمی که فکر میکرد این تابستون تو یه خونه خوب و بی ایراد که مال خودش هم هست داره زندگی میکنه و بعد میدید حتی خونه اجاره ایش رو نتونسته عوض کنه. همون موقع که بی هیچ کوتاهی و تقصیری، فقط به خاطر اوضاع اقتصادی کشور، انقدر از نظر مالی ضرر کرده بودیم که حس آدمی رو داشتیم که پولاشو زده، یا ورشکست شده .

همون موقع من یه فکری کردم. یه حرفی ته دلم با خدا زدم. گفتم خدایا، اوضاع اقتصادی کشور که دست من نیست و نبوده، کوتاهی و اشتباهی از طرف من نبوده که دارم این اندازه اثرش رو تو زندگیم می بینم. ولی بنا به جبر زمانه و محیط، اثر مستقیم و بزرگی تو زندگی من داشته . حالا تو یه لطفی به من بکن، به خاطر این سختی ای که متحمل شدم، تو همین خونه کوچیک پر ایراد، بهم  آرامش و دل خوش و رضایت از زندگی بده. 

و شد. انگار تا جمله م تموم شده بود خدا گفته بود باشه :)

تو چندماه اخیر من یکی از بهترین حال های زندگیم رو تجربه کردم. راضی ترین حالم رو. به نحو عجیبی یهو نگاهم از نیمه خالی لیوان، چرخیده بود به سمت نیمه پرش. به جای ایرادای خونه، محاسنش رو میدیدم. یه وقتی هم که ایرادا اذیتم میکرد، به خوم میگفتم این به اون در. 

سعی کردم تو همین خونه کوچیک یه بهشت کوچیک خوشبخت بسازم و شد. گل و گلدون بیشتر خریدم، خونه رو دوست داشتنی تر کردم. روی مرتب بودنش دقت کردم و همین باعث شد کوچیکی دیگه خیلی به چشم نیاد و اذیت کننده نباشه. یه برنامه های ساده دورهمی ریختم مثل چای عصرانه دورهم، یا میوه خوردن . یه جوری شد که حتی وقتی سه نفری نشستیم و داریم شام املت میخوریم ته دلم میگم الحمدالله الحمدالله چقدر ما خوشبختیم، چقدر این حال، این تصویر رو دوست دارم . 

اثر این حال خوب و این رضایت من، به شکل محسوسی تو نگاه و حالات همسرم هم نمود پیدا کرد. من دیگه غر نمیزنم، اونم که از یه چیزی شکایت میکنه سعی میکنم نگاهش رو متعادل تر کنم. تو همین ماه ها که بعد چندسال بالاخره من با خونه م دوست شدم و پذیرفتمش، اتفاقا غرغر اطرافیان به خونه مون خیلی زیاد شده. مامانم، بابام، حتی مادرشوهر و پدرشوهرم . و حرفاشون اثری رو من نمیگذاره. میتونم رد شم ازش. حتی یبار بابام تو یه صحبت پدردختری و صمیمی وسط حرفاش گفت : آخه شان تو این خونه ست؟» من لبخند زدم و چیزی نگفتم. ولی حرفش مثل یه نسیم آروم ازم گذشت. به هم نریختم. فکرمو مشغول نکرد. ذره ای تو نگاهم به همسرم و زندگیم اثر نگذاشت. من راضی بودم و مطمئن. و هزارتا جواب برای بابام داشتم که اونجا جای گفتنش نبود ولی حق بود. 

بعید میدونم اوضاع اقتصادی این روزا کسی رو اذیت نکرده باشه، فکرشو مشغول نکرده باشه. حتی اگه ما خانوما خیلی درگیرش نشیم، مردا رو واقعا به هم میریزه. کلافه و عصبی میکنه. 

امروز تو پیج اینستاگرام ای ریحانه، یه جمله دیدم گرمای خانه در دست شماست» و ایده این پست زده شد. فکر کردم بیام از تجربه خودم بنویسم و بگم حال خوب هیچ ربطی به محیط بیرونی آدم نداره. بگم حال خوب مرد و بچه ها، یه قسمت عمده ش دست زن و مادره. زنی که راضی باشه، زنی که آرامش بخش باشه، زنی که فلسفه زندگیش درست باشه. با کمک این زن و کنار این زنه که مرد میتونه سختیای دنیای بیرون رو تحمل کنه. کم نیاره و نبره. ما رئیس جمهور و وزیراقتصاد و نماینده مجلس نیستیم. ولی در حد خودمون میتونیم یه کاری واسه کشورمون بکنیم. اون کار به ظاهر کوچیک ولی مهم اینه که خودمون و اطرافیانمون رو خوشحال نگه داریم. 

یادمه یه حدیثی خونده بودم که مضمونش این بود: یکبار یکی از صحابه پیش رسول خدا(ص) میره و میگه من زنی دارم که وقتی ناراحت و غصه دار میبینتم ازم میپرسه، غصه ت به خاطر دنیاست یا آخرت. اگر به خاطر دنیاست که میگذره و بهش اهمیت نده و اگر به خاطر آخرته خدا غصه ت رو زیاد کنه . و بعد پیامبر(ص) میفرمایند خدا روی زمین کارگزارانی داره و این زن یکی از اون هاست و کلی ازش تعریف میکنن. (نتونستم اصلش رو پیدا کنم. اگر شما میدونید ممنون میشم برام بنویسید.)

این روزها فکر میکنم این حدیث خیلی درباره ما مصداق پیدا میکنه. تو برخورد با همسرمون کدوم روش رو پیش میگیریم؟ ما هم غر میزنیم و شکایت میکنیم یا ما راضی هستیم و اونم آروم میکنیم. 

البته باید حواسمون باشه همدلی رو فراموش نکنیم. به یه آدم خسته و ناراحت و شاکی، اگه بگی مهم نیست، چیزی نشده که، تو بیخود بزرگش میکنی!، نعمتاتو ببین . شاید اونو بیشتر عصبانی کنه حتی. چون درک نمیشه. چون فکر میکنه این زن تو فضا زندگی میکنه، چون عادی ترین چیزها رو هم نمیفهمه و چون مسئولیت نداره فقط شعار میده . 

اتفاقا اینجا قبل هرچیز باید همدردی باشه، راست میگی، واقعا . چقدر سخت. چه اذیت داری میشه این روزا . ولی کنارش آدم یه اشاره بکنه به زندگی اونایی که پایین ترن. یه چیزایی رو به یاد شوهرش بیاره که الحمدلله» داشته باشه. خیلی ظریف. خیلی کوتاه و در لفافه. 

من یه وقتایی خود چند سال پیشمون رو به یاد همسرم میارم. وسط اتفاقای مختلف، مثلا یه عکس بهونه میشه برای گفتن اینکه، چقدر الان وضعمون با اون موقع فرق کرده. الحمدلله. چه زندگیمون آسون شده. 

یا وقتی بحث مسائل اقتصادی میشه میگم خداروشکر که گرونی ها اثرش فقط رو مقداد رفاهمون بوده، چقدر هستن آدمایی که گرونی رو اصل زندیگشون اثر گذاشته، به نون شب و خرجای اولیه شون محتاج شدن .

خودم رو هم همین جوری آروم و راضی میکنم. با همون اصل کاربردی معروف به زندگی پایین تر از خودتون نگاه کنید.» ، با یادآوری اینکه مهم حال خوب و دل خوشه»، با مطمئن بودن از اینکه  هرکسی به هرحال یه سختی و مشکل و غصه ای تو زندگیش داره فقط نوعشون فرق میکنه» اینا منو راضی میکنه. خوشحال میکنه. و انعکاس این رضایت رو تو خانواده م میبینم. 

و از اون طرف فکر میکنم تو این موضوع هم خوبه اگه نیمه پر لیوان رو ببینیم. اینکه چقدر اسراف کم شده تو زندگی هامون، چقدر اقبال به تولید داخلی زیاد شده، حتی فکر میکنم شاید بد نباشه اگه این گرون شدن گوشت باعث بشه دست از این اعتیاد به گوشت برداریم و یکم سالم تر غذا بخوریم. 

البته که من خیلی عصبانی ام از همه مسببین این اوضاع ولی چه کاری از دستم برمیاد جز اینکه تو این اوضاع آشفته، حداقل حال خودم و اطرافیانم رو خوب نگه دارم. 


خیلی خوشحال میشم اگه شما هم از تجربه هاتون بنویسید. از برخورد و نگاهتون تو این موضوع. از تجربه هاتون و ایده هایی که برای خوب نگه داشتن حال خانواده تون میزنین. از ایده هایی که برای کم کردن و کنترل مخارج ریختین . 




بسم الله الرحمن الرحیم


سلام. خیلی ها توی کامنت ها خواسته بودند باز هم درباره همسرداری بنویسم. خودم هم دوست داشتم. مدت ها بود درباره همسرداری چیز خاصی ننوشته بودم، دلیلش این بود که حرف جدیدی برای گفتن نداشتم، مطالب اینجا برنامه ریزی شده نیست. تجربه هاییه که دارم زندگی شون میکنم. فکرهاییه که در طول روز میان و میرن و اگه به نتیجه ای برسن اینجا با شما به اشتراک میذارم. حالا بالاخره بعد مدت ها یه پست درباره شوهرداری داریم! :)

راستش من مدتی به این فکر میکردم که مهم ترین کارکرد و فایده یک ازدواج موفق برای زن و مرد چی میتونه باشه؟ چی باید باشه؟ توی دنیای الان آدم ها برای چی ازدواج میکنن؟ مخصوصا مردها. چی به سمت ازدواج می کشوندشون وقتی این همه زحمت و خرج و مخارج و مسئولیت داره؟

جوابم رو قرآن داده بود (لتسکنوا الیها) مهم ترین کارکرد ازدواج مخصوصا برای مردها آرامشه. اصلی ترین خواسته شون از همسرشون آرامشه. حالا که روابط بازتر از گذشته ست و سن ازدواج بالا رفته و ضرورتش کمتر از قبل احساس میشه، باز هم خیلی از آدم ها دنبال ازدواجن. چرا؟ چون (آرامش) فقط با ازدواجه که به دست میاد. روابط باز خارج از چارچوب خانواده شاید لذت و تنوع و سرگرمی رو تامین کنه، اما آرامش نداره. و برای همینه که توی کشورهای خارجی که تعهدات مذهبی ندارن، توی کشور خودمون بین آدم هایی که تقیدی به دین ندارن، باز هم همه پایان موفق یک رابطه رو در ازدواج می بینن. 

وقتی جواب سوالم رو پیدا کردم، با خودم فکر کردم حالا من، چقدر تونستم همسرم رو به این هدف برسونم؟ اگر ازدواج کرده که به آرامش برسه، من چقدر آرامش بخش بودم؟

اما یک خونه که توش آرامش موج میزنه، یک زن که میتونه مردش رو آرام کنه، چه شکلیه؟ چه ویژگی هایی داره؟

این موضوع پس ذهنم بود و توی رفتارهای روزانه دنبال مصادیقش می گشتم. یکی از اولین چیزهایی که بهش رسیدم، نظم و آراستگی خونه بود. همه خوبی های دنیا هم اگر در من جمع بود، توی یک خونه آشفته و به هم ریخته. ذره ای نمود پیدا نمی کرد. انگار من فقط من نبودم، من خونه بودم. یاد معنای کلمه ام افتادم، پایه و اساس هرچیز. من و خونه یکی بودیم. 

بعد رسیدم به خودم، خوش رویی، آراستگی ظاهری و لباس مرتب، آرامش درونی که خودش رو توی لحن حرف زدن و حرکات و حتی راه رفتن نشون بده، لبخند زدن حتی . یک زن آرامش بخش این شکلی بود. حتی بوی یه عطر ثابت ملایم به مشامم رسید. که زودتر از لبخندم خودش رو به همسرم نشون بده. 

بعد رسیدم به مصادیق دیگه آرامش، دیدم مهم ترین جلوه آرامش در طول روز وقتیه که همسر از سر کار برمیگرده، تصویری که توی اون لحظات اولیه از من و خونه و رفتارم میبینه، اتیکت اون روز منه. وقتی همسرم از سر کار برمیگشت من چه شکلی بودم؟ غذام حاضر بود یا داشتم بدوبدو کارهای شام رو میکردم، خودم و دخترم مرتب و آراسته بودیم یا حواسمون به خودمون نبود؟ خونه چه شکلی بود؟ حال و روحیه من چه شکلی بود؟ مهربون و پرانرژی یا خسته و کلافه و آشفته ؟

به خودم گفتم حتی اگه خسته و کلافه ای، بذار برای بعد نیم ساعت اول، به هرزحمتی که هست، نیم ساعت اول خوش رو و خوش برخورد و شاد و آراسته باش. بذار اتیکت آرامش بخشی روی اون روزت بخوره. مردی که توی نیم ساعت اول ورودش به خونه آرامش رو دریافت کنه، زن و بچه های شاد آراسته ببینه، خونه مرتب ببینه، غذاش حاضر باشه و لبخند رو لب اعضای خانواده ش نشسته باشه، اونقدر شارژ میشه که بعد بتونه خستگی هات رو جبران کنه. اصلا انعکاس همین آرامش بخشی به خود آدم میرسه، و از نو شارژ میشه .

اینا چیزایی بود که من بهش رسیدم. تجربه کردم و از درستیش مطمئن شدم.رسیدن به کلیدواژه آرامش کارم رو خیلی راحت کرد. وظیفه اصلیم رو تو خونه پیدا کردم. چه در قبال همسرم، چه دخترم. فکر و ذکر این روزهای من در همسرداری آرامش بخشیه، آرامش بخش بودن خودم، و خونه م. اولویتم در زندگی شده این. خیلی وقت ها برنامه هام رو با همین معیار می سنجم، اگه فلان جا برم، اگه فلان کار رو قبول کنم، اگه فلان برنامه رو بچینم . چقدر به آرامش خودم و خونه م لطمه میزنه؟ نمیگم هیچ کاری نکنیم، خودمون و اطرافیان رو نبینیم ها. میگم فقط حواسمون به اون آرامشه باشه. اینکه هر انتخاب، هرکار چقدر بهش لطمه میزنه، چقدر اون لطمه جبران پذیره، چقدر اون کار ارزش اون لطمه رو داره، چکار میشه کرد که آرامش صدمه کمتری ببینه، چه تمهیداتی میشه کرد، چطور میشه جبرانش کرد .

وقتی درگیر مسائل و مشکلات اطرافیان میشم، وقتی میخوام فعالیت های اجتماعی کنم، حتی وقتی قراره نقش دختری رو برای پدر و مادرم ایفا کنم، سعی میکنم حواسم به این باشه که مهم ترین کار من الان آرامش بخش بودن برای همسرمه. چه جوری این کارها رو بکنم، چطور تنظیمشون کنم، جرح و تعریلشون کنم که به اون وظیفه کمترین خدشه رو وارد کنه؟

آرامش خونه برای من نظم و مرتب بودنشه، چیزی که با وجود یک بچه کوچیک حفظش خیلی سخته، و غذای باسلیقه آماده خونگی، شامی که ساعت هفت شب حاضر باشه نه اینکه تازه فکر کنم چی درست کنم، ظرف میوه ای که چیده شده باشه، چای یا دمنوش عصرونه ای که یک کیک خونگی، یا هنر نه چاشنیش کرده باشم .

ادامه آیه رو همه مون حفظیم (و جعل بینکم موده و رحمه)، من ایمان آوردم به اینکه اون محبت و علاقه ای که از همسرم توقع دارم، اون توجه و اهمیتی که میخوام، همه نتیجه این آرامش بخش بودنه. انعکاس آرامشی که بهش میدم میشه محبتی که انتظارشو دارم. خلاصه اینکه راه اینکه بیشتر دوستم داشته باشه رو پیدا کردم ؛)


شما چقدر خودتون رو آرامش بخش میدونید؟ مصادیق آرامش بخش بودن یک زن برای همسرش رو تو چی میدونید؟ برامون بنویسید که با هم بحث رو کامل کنیم. 




بسم الله الرحمن الرحیم


خب الحمدلله، همون طور که آرزوشو داشتم، خود نوشتن پست قبل یه استارت خوب شد برای من. که این ضعف چندساله رو درست کنم. البته همزمان باهاش درباره شهدای مدافع حرم و سبک زندگیشون هم کتاب می خوندم و همین مانوس شدن با حالات و رفتارهای اونا خیلی موثر بود. اما خدا رو شکر توی همین فاصله با پست قبلی کلی اتفاق خوب افتاده برای من که گفتم شما رو هم در جریانش بذارم. 

اول اینکه من یه نگاه کردم دیدم ندیدم شهیدی، یا آدم خوبی . که از نمازش تعریف نکنن. انگار این چه جوری نماز خوندن، نقطه ثقل همه خوبی ها بود. هم اولش بود هم نهایتش. یکم فکر کردم دیدم چی شد که نمازهای من اینقدر سریع و بی توجه و بی روح شد. از یه زمانی شروع شده بود، ولی اوجش بعد تولد دخترم بود. یه مامان خسته، یه مامان بی حوصله، یه بچه ای که گریه می کنه، شیر می خواد، بیدار میشه، جیغ میشه. و حتی حالا که بزرگتر شده یه بچه ای که وسط نماز مهرت رو برمیداره و یادش میره بذاره، از سر و کولت بالا میره زیر چادت قایم میشه، می کشدش، مدام ازت سوال میپرسه یا صدات می کنه و . توی این چند سال همه این ماجراها منو رسونده بود به این نمازهایی که فقط از سر وظیفه خونده میشن و هیچ اثری در خوب کردن حالم ندارن. 

اوایلش خودم رو دلداری می دادم: تو وسعت همینه، خدا ک شرایطت رو میبینه، کسی توقع بیشتری نداره ازت . این دلداری ها موثر بود انقدر که رسیدم به اینجا. که وقتی دخترم خوابه هم نماز من همون شکلی باشه، وقتی عجله ای ندارم هم همون قدر سریع و بی روح باشه که انگار برنجم داره روی گاز وا میره . اما تازگی ها یه فکر جدید کردم. دیدم اینکه بچه کار من رو خیلی سخت تر کرده نتیجه ش این نیست که پس من به همین راضی باشم و خدا هم راضیه. اتفاقا شاید معنای دیگه ای داشته باشه. دیدم شاید خدا دیده خیلی تو یک پایه موندم و حالا میخواد سوالامو سخت تر کنه. گفته سوالای قبلی رو مسلط شدی، حالا یک قدم بیا جلو. یه تمرین سخت تر. باوجود بچه و حواس پرتیاش سعی کن نماز خوب بخونی . در حالی که من کارمو آسون تر کرده بودم و با خودم میگفتم خدا شرایط منو درک میکنه و به همین راضیه. مدام میگفتم یه نماز اینجوری که من میخونم اندازه یه نماز با توجه و تعقیبات یه مجرد ارزش داره . هدف خدا رو اصلا نفهمیده بودم. 

بگذریم. خلاصه از نظر فلسفی که توجیه شدم خدا همچنان ازم توقع نماز خوب و توجه خوب داره، رسید به مرحله عملی. نماز خوندن من معمولا با مهر یا جانماز بود. جاهای مختلف خونه، سریع و باعجله و از روی تکلیف فقط. بعد احساس کردم با این مدل نماز خوندن دارم خودمو از یک منبع آرامش قوی محروم می کنم. خدا میدونسته چه خیری در این نماز برای من هست که گفته حتما هر روز، پنج بار. این نماز قرار بوده شارژ روزانه م باشه. خدا میخواسته روزی پنج بار منو در برابر همه سختیا و ناملایمات و گمراهیای زندگی شارژ کنه. میخواسته روزی پنج بار هدفمو بهم یادآوری کنه که راهو گم نکنم . من چرا این فواید رو احساس نمی کنم؟

چون دل نمیدم به نماز!

اولین کاری که باید می کردم برای اینکه بتونم دل بدم چی بود؟ اینکه همون چند رکعت، همون پنج دقیقه رو در حال زندگی کنم. غذای روی گاز و کتابی که داشتم می خوندم و برنامه اون روزم و کارای خونه رو فراموش کنم. پنج دقیقه هیچ قبلی زندگیم نداشته باشه که بخوام برم تمومش کنم، هیچ بعد و آینده ای در کار نباشه که بخوام زودتر بهش برسم. پنج دقیقه در حال زندگی کنم و لذت ببرم. برای اولین قدم نگفتم به مفاهیم نماز توجه کنم، دقت کنم روی معانی، یا فلسفه حرکات، یا تعقیبات بخونم، یا رکوع و سجده م رو طولانی کنم . فقط قرار شد توی این پنج دقیقه در حال زندگی کنم. به کاری که داشتم قبل گفتن اذون می کردم یا کاری که بعد نمازم میخوام برم سرش فکر نکنم. فقط نماز بخونم انگار تو اون لحظه هیچ کاری تو دنیا غیر نماز خوندن ندارم، هیچ چیزی جز من و سجاده م و ذکرهای که به لبمه یا حرکاتی که انجام میدم وجود نداره . و این شروع عجیب لذت بردن از نماز برای من بود. 

بعد دیدم باید سجاده پهن کنم. یه جای ثابت. یه سجاده ای که جمع نشه. سجاده قرار بود برای من نقش یک مامن رو ایفا کنه، یه تکیه گاه، یه ساحل امن پر از آرامش. یه جایی که صرف نشستن روش آرومم کنه. بهش انس بگیرم و برام یادآور قشنگ ترین لحظه های زندگیم باشه. سجاده م رو پهن کردم و نمازم رو بستم. نمازم که تموم شد انقدر اون چند دقیقه حالم رو خوب کرده بود که دوست نداشتم بلند بشم، کاری که وسطش رها کرده بودم تا بیام نماز بخونم دیگه مهم نبود، من داشتم پر از انرژی و آرامش می شدم. دوست داشتم همون جا بشینم و بیشتر شارژ بشم. تعقیبات خوندن در واقع همون نیاز درونی برای بیشتر موندن روی این سجاده، طولانی کردن زمان این شارژ روحی بود . 

چندتا نماز که اینجوری خوندم تازه دیدم همه این سال ها چقدر چقدر چقدر ظلم کرده بودم به خودم. چه آرامش و لذتی رو از خودم دریغ کرده بودم. وقتی شیطنت های دخترم یا کار خونه، یا غم و غصه های زندگی یا شلوغی کارام یا حرفای آدما . به همم می ریخته، می تونستم یه مامن اختصاصی داشته باشم. برای خود خودم. هیچ وقت واردش نشده بودم، هیچ وقت ازش استفاده نکرده بودم و هی خسته تر می شدم. هی بیشتر کم می اوردم. هی دور خودم می چرخیدم که باید چکار کنم . دست های مهربون خدا رو گم کرده بودم. 

من شروع این قضیه رو اینجوری می پسندم، نه به خاطر توصیه های دین، نه به خاطر سیره بزرگان، نه به خاطر عذاب وجدان . بلکه به خاطر یه نیاز شدید درونی. که پاسخش اینجاست. اینجوری اگه آدم بره سمت نماز باتوجه، سمت تعقیبات خوندن، سمت مناجات با خدا . خیلی درونی تر و خیلی ماندگارتره. البته که مراقبت میخواد. خیلی هم مراقبت میخواد. چون قدرت دنیا در پرت کردن حواس ادم و قاطی کردن و راه و بیراهه ها خیلی زیاده. 

اما برسیم به نماز و روزه های قضا. یه وقتی، حوالی همون پست قبلی، به خودم اومدم و دیدم با این روالی که من پیش گرفتم هیچ وقت نه روزه های قضام گرفته میشه نه نمازهای قضام رو می خونم. احتمالا یکی دوسال دیگه دوباره بچه دار میشم و هی این کوله بار سنگین تر میشه. چندسال بود فشار و سنگینش رو روی دوشم احساس می کردم اما گذاشته بودم همین طور باشن. حواسم نبود که چقدر خسته میکنه و توانم رو تحلیل می بره. اگه یه زمان وقت و موقعیت نماز شب خوندن رو داشتم، به خودم می گفتم تو که نماز قضا داری اول اونا رو بخون، نه نماز مستحبی. یه وقتایی که عید یا مناسبتی بود که روزه تو اون ثواب داشت احساس می کردم روزه گرفتن من اون ارزش رو نداره چون روزه قضاست. دلم میخواس روزه مستحبی بگیرم. از اینها که تا دم افطار بتونم روزه م رو باز کنم و نکنم. تا دم افطار اراده م رو محک بزنم نه اینکه ظهر به بعد اجازه ش رو نداشته باشم. حتی راستش دوست داشتم روزه مستحبی بگیرم و با یه تعارف واقعی، هر وقت روز که باشه بتونم روزه م رو باز کنم و ثوابش رو هم ببرم. دوست داشتم لذت مستحبات رو بچشم و این واجب های قضا شده نمیذاشت.

بالاخره چکار کردم؟ محاسبه حدودی کردم، از روی تقویم روزهای کوتاه سال رو درآوردم که تا کی فرصت دارم و بعدش چکار می تونم بکنم و فکر کردم با قدم اول شروع کنم و بقیه ش رو به خدا بسپارم. یه قانون جالب هم برای خودم گذاشتم، اینکه هر روز که روزه قضا میگیرم بعد هر نماز واجبش، همون نماز رو قضا هم بخونم. اینجوری هر روز یک شبانه روز نماز قضا هم می خوندم و روزه های قضام که تموم میشد بدون اینکه فشاری روم اومده باشه نماز قضایی هم نداشتم و نماز قضاهام رو نسبتا هم با توجه خونده بودم نه مدلی که شب های قدر می خونن و فقط ادای تکلیفه. شروع کردم، تا الان شش روزش گذشته، البته من هر روز روزه نگرفتم، توی ده دوازده روز تقریبا شش روز گرفتم، ولی همین که از اون لیست بلند و بالا شش روزش خط خورد خیلی لذت بخشه. همین شروع کردن و در مسیر بودن کلللی حال آدمو خوب می کنه حتی اگه کلی تا پایان مونده باشه. 

سعی کردم با قرآن دوست تر باشم. با آرامش بخونمش. وقتی قرآن می خونم هم در حال زندگی کنم. دنبال این نباشم که تعداد صفحه هام رو ببرم بالا. با آرامش، انگار فقط همون یه آیه، یه صفحه. رو قراره بخونم، فکر کنم و تامل کنم و دوباره بخونم. معنی آیه رو تو چند ترجمه نگاه کنم، برمد دنبال تفسیر. بعد قرآن اون روی قشنگ شفا دهنده ای که پاسخ همه سوالا و تردیدهام رو داشت بهم نشون داد. 

تصمیم گرفتم روزای عید و عزا رو یه جوری به خودم و اهل خانواده یادآوری کنم، روزهای شهادت با یه روسری کوچیک مشکی که از این غروب تا اون غروب به پرده خونه زده بشه، اهمیت بدم به اینکه یه مجلسی برم(اگه نشد و پیدا نکردم، یه امامزاده، حرم .)، که به اون امام فکر کنم و اینکه یه هدیه کوچیک به اون امام بدم، یه سوره قرآن یکی دوصفحه ای مثلا. 

و روزهای عید با یه کار شادی بخش، یه کیک خونگی، یا غذای خوشمزه، یه توجهی. (تو فکرم از این ریسه های چراغ دار بخرم :) و باز هدیه دادن به اون معصوم. یه تسبیح صلوات. دو رکعت نماز . یا قرآن عزیزم. 

برای شهدا هم از این کارها بکنم، بهشون سوره یا صلواتی هدیه کنم. که برام دعا کنن و دستمو بگیرن که راهو گم نکنم. شهدا خیلی هوای ما رو دارن. 

این تا اینجای کار بود و نمیدونید توی همین مدت کوتاه من چه حال خوب و روزهای پرباری رو تجربه کردم. چقدر وقتم برکت پیدا کرده و چقدر سبک شدن اون کوله بار سنگین رو احساس میکنم. چقدر سجاده م رو دوست دارم و چقدر دلم برای خودم قبل این سجاده می سوزه. 

نمیدونم چقدر میتونم این حال خوب رو حفظ کنم. تجربه به من نشون داره مراقبت دائمی اگه نباشه، درونی شده ترین رفتارها هم کم کم از بین میره. اما می تونم برای الانم خوشحال باشم و ادامه این مسیر رو به خدا بسپارم. 

این از تجربه های من. شما چه توصیه ها و تجربه هایی دارین؟


(ببخشید که امشب پست نوشتم و به کامنت ها نرسید. فردا ان شاالله همه رو جواب میدم.)



بسم الله الرحمن الرحیم


دلیل پنجم: معنویات


خب رسیدیم به این دلیل سخت برای من. چرا سخت؟ چون خودم توش هنوز اول راهم. فقط پیداش کردم و الا برای درست کردنش کاری نکردم. پس بیاید این دلیل آخر رو با هم بریم جلو. 

راستش یه مدتی من خیلی به فلسفه دین فکر می کردم. اصلا چه نیازی به دین و دستوراتش داریم؟ این همه آدم دارن تو دنیا بی قید زندگی می کنن و هیچ کدوم شاید مشکل عجیبی هم نداشته باشن. به نظر به خاطر همین بی قیدی و آزادی بیشتر هم دارن کیف می کنن از زندگی شون. من دین و دستوراتش رو برای چی لازم دارم؟ اون فکرها و نتیجه ش یه بحث مفصله ولی تهش رسیدم به این نکته که پیامبران مبعوث شدن که کیفیت زندگی آدم ها رو ببرن بالا. در همه جنبه ها. همه دستورات منعی و ایجابی دین، همه حلال و حروم ها و مکروه و مستحب ها، که تو دنیای آزاد الان، به ظاهر زیادی داره کار رو سخت می کنه، فقط یک هدف دارن، اینکه ما بهتر و قشنگ تر و شادتر و در نهایت راضی تر زندگی کنیم. کسی که از دین و دستوراتش فاصله بگیره، نمی میره، اغلب کارش به خودکشی هم نمیرسه، ولی به نسبت همون فاصله کیفیت زندگیش میاد پایین. و این چیزیه که برای خدا مهمه. خدا دوست داره ما پادشاهی کنیم رو زمین. و برای این پادشاهی کردن دستورالعمل داده بهمون.

 بگذریم، خیلی وقته که فهمیدم به نسبت فاصله ای که از دین و شکل زندگی مومنانه بگیرم، حالم هم بدتر میشه. بعد گشتم و نگاه کردم که این فاصله ها رو پیدا کنم. ظاهر زندگی من همون شکل قبل بود، ولی باطنش؟ یه سری اعمال عبادی بی روح و تمام. 

اول توی حلال و حرام  ها گشتم. خب من تاجایی که میتونم مراقبم نه حرامی انجام بدم و نه واجبی رو ترک کنم، اما خوب که نگاه کردم، یه جاهای خالی این وسط بود. نماز و روزه های قضایی که به گردنمه و سال هاست دارم قضاشونو به تاخیر میندازم، یادمه یکبار جایی سوال و جوابی رو خوندم که یکی از استاد اخلاق معروفی پرسیده بود راهی سفر کربلا هستم و شما چه توصیه ای دارید که اونجا بیشتر استفاده کنم، چه نکاتی هست و . و ایشون هیچ دعا و ذکر و آداب خاصی یاد نداده بودن، فقط نوشته بودن قبل سفر نماز و روزه های قضات رو به جا بیار و حقوق مالی که به گردنت هست رو بده. تلنگر بزرگی بود برای من. بعد دیدم این حق الله هایی که ادا نمی کنم، سال هاست مثل یک کوله بار سنگین روی دوشمه. من نمی فهمم ولی صرف بودنشون، خسته م میکنه و توانم رو می گیره. پس همین اول بسم الله تصمیم گرفتم این کوله بار رو زمین بذارم. تقویم رو نگاه کردم و دیدم یکی از بهترین وقت های سال برای روزه های قضاست، یه برنامه ریزی هم برای نمازهای قضای حدودی که تو ذهنمه کردم، که هر روز بعد نماز واجبم یه تعدادش رو به جا بیارم. می مونه مسائل مالی، من به شخصه سال خمسی ندارم چون کمتر شده یکسال پولی دستم بمونه ولی فکر کردم بد نیست، یه مقدار خمس و رد مظالم هم از مالم خارج کنم. یکی می گفت نمیدونی بعد دادن خمس آدم چه حس سبکی پیدا می کنه.

بعد رسیدم به رفتارها. به روح عباداتم. به نمازهایی که فقط از سر وظیفه خونده میشن، تعقیباتی که فقط لقلقه زبونن. تصمیم گرفتم برای اول وقت خوندنش، با آرامش و بدون عجله خوندنش، برای دل دادن به نماز و اون پنج نوبت خلوت با خدا یه فکر اساسی کنم. به جای مهر و جانماز، سجاده بردارم، یه قسمت از خونه رو مشخص کنم، وقتی برای نماز می ایستم دنیای قبل و بعد رو فراموش کنم و سعی کنم تو اون چند دقیقه فقط در لحظه زندگی کنم. آرامش در نماز چیزیه که من خیلی وقته، مخصوصا از وقتی دخترم به دنیا اومد، گمش کردم. نماز خوندن با آرامش خیلی مشکلات رو می تونه حل کنه. یه شارژ روزانه ست که روزی پنج بار تکرار میشه. پس چرا من اثرشو نمی بینم؟ چون فقط ادای تکلیف می کنم. حاضر میزنم و از کلاس میرم بیرون. 

فکر کردم یاد اهل بیت رو باید تو زندگیم بیشتر کنم، غیر از مجالس ذکر و روضه و هیئتی که باید حواسم باشه قطع نشه از زندگیم و گم نشه وسط سرشلوغی هام، یه لحظه فکر و توجه بهشون، یه صلوات از ته دل، یه زیارت عاشورای بادقت، یه عمل کوچیک که هدیه بشه بهشون، یه سوره قرآن به نیتشون، یه سلام از ته دل بعد نماز، مخصوصا به امام زمان (عج)، اینا رو من کم دارم تو زندگیم. من همه این منبعای نور رو فراموش کردم. 

و بعد اینکه قرآن بخونم. به نیت شفا قرآن بخونم. برای پیدا کردن جواب سوال هام قرآن بخونم، با حوصله و ذوق و شوق قرآن بخونم، مثل یک درددل قرآن بخونم، مثل یک کلاس درس قرآن بخونم . من این قرآن خوندن رو لازم دارم. مدام از سوال های بی جواب و حال بد و بلاتکلیفی می نالم و همزمان نمی دونم چه طلسمی هست که نمیرم سراغ حرف هایی که خدا برام گذاشته، نمیرم سراغ توصیه هایی که دوستانش برام کردن، نهج البلاغه نمی خونم، و با صحیفه غریبه ام و از بقیه احادیث هم که کلا دورم. این بار به خودم گفتم یکبار با همین استیصال و تنهایی و سوال برو سراغ اینها. ببین جوابت رو پیدا می کنی یا نه. ببین باز هم همون قدر سرگردان و ناآرومی یا نه. 

و آخرین چیز و شاید یکی از سخت ترین هاش سبک زندگی مومنانه ست. که برای من یکی از مهم ترین مصادیقش تنظیم ساعات خواب و بیداریه، شب زود خوابیدن و سحر بیدار شدن که یکی از آرزوهای قشنگ منه. قدم های اولو برای رسیدن بهش برداشتم ولی هنوز تا اون شکل زندگی خیلی راهه. بعد این سبک زندگی مومنانه میاد تو معاشرت ها، تو صله رحم، تو خورد و خوراک و انتخاب لباس . به این ها هنوز فکر نمی کنم. سختش نمی کنم که جا بزنم. فعلا همون قدم اول رو لازم دارم. 


من سال های اخیر این شکلی نبودم. که معنویات یه بعد جدی و پرروح تو زندگیم باشه. همه اون وقت هایی که به حال بدم و علتش فکر می کردم، یه ندایی تو وجودم می گفت سبک زندگیت رو درست کن، رابطه ت رو با خدا پررنگ کن، اعمالت رو با توجه و عشق انجام بده . بعد ببین حالت چطوره. گذاشتمش دلیل آخر چون نمیدونم چرا درست کردنش برای من از همه سخت تر بود. شاید چون مثل خونه تی می مونه، یه زندگی، یه سبک زندگی و کلی عادت رو باید برداری و حسابی بتی. آسون نیست ولی مطمئنم ارزشش رو داره. دلیل آخر رو بیاید با هم شروع کنیم و با هم درستش کنیم و درباره ش برای هم دعا کنیم. 


من چیزهایی که به نظر خودم رسید و ضعف خودم بود رو نوشتم، به نظر شما چه جاهای خالی ای این وسط هست که باید پر بشه؟






بسم الله الرحمن الرحیم


سلام 

بالاخره انگار قراره این پست های دنبال دار تموم بشه. الان که می خواستم این پست رو شروع کنم رفتم سراغ اولین پست حال خوب، اواخر آذر پارسال بود. داره نزدیک یک سال میشه و من اون زمانی که شروع به نوشتن این پست ها کردم تصورم این بود که نهایتا یکی دوماهه تموم میشن. اون موقع چقدر حرف برای پست های بعدش داشتم و حالا نمی دونم چند نفر هنوز همسر بهشتی رو دنبال می کن. اگه همچنان هستید و اینجا رو می خونید یه رد پایی از خودتون بذارید لطفا. دوست دارید تو پستای بعدی درباره چی حرف بزنیم؟


اما برسیم به آخرین پست و آخرین قدم. قبل اینکه بحثشو شروع کنم فکر کردم حالا که به آخرش رسیدیم بیام و براتون از اول بگم. چی شد که شروع به نوشتن درباره این موضوع کردم؟ چرا انقدر حرف داشتم درباره ش؟

اینجا اشاره ای بهش نکرده بودم، ولی قبل شروع این پست ها، یه مدت مدیدی، چندسال شاید، من حالم خوب نبود. یه حال بد ممتد، یه نیتی دائمی از زندگی و آدم هاش و شرایطش که همون اندازه که غصه همراهش بود، بهت هم بود. چی شد؟ چرا من اینطور شدم؟ بارها دلم برای خود شاد سرزنده شاکر مثبت اندیش قدیمم تنگ می شد. ولی انقدر ازش دور شده بودم که شده بود یه آرزوی دست نیافتنی. این حال بد که میگم، مثل مریضی های شدید نبود که نمود بیرونی خاصی داشته باشه، آدمو یک دفعه زمین گیر نمی کرد، ذره ذره از پا مینداخت. به ظاهر و در چشم بقیه و حتی اینجا، من همون آدم قدیم بودم ولی خودم میدونستم که اصلا شبیهش نیستم. حالم خوب نبود و نمیدونستم چرا و نمی دونستم باید چکارش کنم و نمیدونستم اصلا چرا این اتفاق افتاده؟

گذشت و گذشت. بعد ماه ها کم کم یک اراده ای در من شکل گرفت. می خواستم به هر نحوی که شده حال خودمو خوب کنم، از زندگیم لذت ببرم، وقتی شادم از ته دل شاد باشم، احساس رضایت و خوشبختی کنم. دو سه سال بود درگیر این حس های بد آزاردهنده بودم و تو این زمان هیچ کس دلش برای من نسوخته بود. هیچ کس به فکر خوب کردنم نیفتاده بود. نه مادرم، نه دوستم نه همسرم که نزدیک ترین کس بهم بود. راستش همه این آدم ها خیلی وقت ها کمک که نبودن، بیشتر درد بودن. اولین واقعیتی که فهمیدم این بود که تا خودت دلت برای خودت نسوزه، دل کس دیگه ای نمی سوزه. فقط خود آدمه که به داد خودش میرسه و منتظر نشستن برای اینکه بقیه کاری برات بکنن بزرگ ترین اشتباه ممکنه. پس به خدا توکل کردم و اولین قدمو برداشتم. کمتر دیدم کسی این قدم رو برداره. بیشتر آدم هایی که من میشناسم یا به اون حال بد و شخصیت جدید خو می کنن و با آزارهاش عجین میشن، یا منتظر و متوقع میشینن تا بقیه به فکرشون بیفتن. ولی من بسم الله گفتم و بلند شدم. فکر کردم، فکر کردم، فکر کردم، م گرفتم، کتاب خوندم، پیش متخصص رفتم . و بعد تکلیفم با خودم و زندگیم روشن شد. فهمیدم این حال بد از کجاست، یه ریشه نداشت، علت های مختلفی داشت و تقریبا درمانش رو هم پیدا کردم. درمانش آسون نبود. خیلی سخت و پیچیده و طولانی بود. ولی راه حل داشت. حاصل اون پروسه چندساله حال بد، اون پروسه چند ماهه فکر و م و مطالعه . شد پست های (چرا حالمون خوب نیست). تمام چیزهایی که نوشتم رو خودم تجربه کردم، علت هایی که ازشون حرف زدم، دلیل حال بد من هم بودن، راه حل هایی که گفتم رو خودم امتحان کردم. اواخر آذر پارسال که این نوشته ها رو شروع کردم حالم انقدر خوب شده بود که یک فکر منسجم داشته باشم و بخوام تجربه هامو با شما شریک بشم. خیلی از راه حل هایی که نوشته بودم رو خودم تموم کرده بودم. از اون جنبه مشکل رو حل کرده بودم. بعضی ها رو میانه راه بودم، بعد نوشتن خودم هم مثل شما میشدم مخاطبش برای عمل کردن . ولی این دلیل آخر . راه حل های آخر . نزدیک یک سال از نوشتن و گفتنشون فرار کردم چون خودم هنوز خیلی دور بودم ازش. چون نوشتنش فقط یک گفتن طوطی وار بود و برای همین برای نوشتنش دست دست می کردم. توی این یک سال حال من خیلی خوب شده، راه حل ها فایده داشت، اون اراده به ثمر نشست، انقدر که می تونم کل این پروسه چندساله رو ببینم و تحلیل کنم و حتی مرزهاش رو بدونم. الان حال من خوبه. حال من خوبه به معنی این نیست که غم نیست و رنج نیست و نیتی و روزهای بی حوصله نیست. حال من خوبه یعنی یک اراده ای، یک شخصیتی ورای این حال ها و اتفاق ها ایستاده که می تونه کنترلشون کنه، می تونه تحلیلشون کنه، دیگه مثل سال های قبل منفعل نیست که اختیار افکارش دست خودش نباشه، بلده یک حال بد، یک روز بی حوصله، یک خاطره غصه دار رو کنترل کنه و تموم کنه. گیج و گیرافتاده نیست. و این چیزیه که به نظر من همه ما باید بهش برسیم. که اگه نرسیم و همین طور نسبت به زندگی و آدم ها و اتفاقاتش منفعل بمونیم ناشکری بزرگی کردیم و پیش خدا مسئولیم. 


(ادامه ش ان شاالله فردا شب)




بسم الله الرحمن الرحیم


سلام. سال نو همه تون مبارک. این روزای قشنگ، این ماهای قشنگ و این اعیاد قشنگ هم مبارکتون باشه. ان شاالله به برکت همین روزا و صاحبانشون از سیل امسال خیلی زود فقط آبادی بیشتر و درس خدمت و همدلی بمونه برای همه مردم عزیزمون. 


نمیدونم کامنت های پست قبل رو خوندید یا نه. من نرسیدم بیشترش رو جواب بدم اما خیلی درس و حرف داشت برام. تو این اوضاع اقتصادی و خبر گرونی ها و . گاهی که به هم ریخته میشم یاد جمله های بعضی از شما تو کامنت های پست قبل میفتم و واقعا آرومم میکنه. خدا خیرتون بده و احسنت به این نگاه های قشنگ. 


اما ماجرای این پست. حرفیه که مدت هاست منتظر فرصتم که اینجا درباره ش بنویسم. ولی انقدر حرف توش زیاده و انقدر برام مهم بود که بتونم حق مطلب رو برسونم که مدام از نوشتنش طفره میرفتم. یه نگاه جدیده و فوق العاده باارزشه که خیلی تو اولویت بندی زندگی به من کمک کرد. امیدوارم همون قدر که برای من باارزش بود، برای شما هم باشه. فقط یه متن مفصل و طولانیه. هروقت فرصت و حوصله داشتید بیاید سراغش لطفا :)


اونایی که مادر شدن حتما خیلی خوب درک میکنن که فرزنددار شدن در عین شیرینی، چه اتفاق بزرگ و سختیه. چقدر همه ابعاد زندگی آدم رو تحت شعاع قرار میده، چطور فردیت و استقلال آدم رو از بین می بره و . چندسال پیش که دختر من به دنیا اومد، تو اوج سختی ها و بی تجربگی هام گاهی اونقدر کم می اوردم که فکرم میرفت سمت این سوال: واقعا چرا ما بچه دار میشیم؟ چرا آدم ها انتخاب می کنن که بچه دار بشن و چندبار این تجربه رو تکرار می کنن؟ واقعا لذت پدر و مادر شدن هیچ جایگزینی نداره که این حجم از نگرانی و وابستگی و مسئولیت رو تا آخر عمر به دوش میکشیم؟

اون روزها خیلی دنبال جواب این سوال گشتم، خیلی فکر کردم، خیلی پرسیدم یا شنیده هام رو مرور کردم. همه دلایل خوب بود. لذت بچه داشتن، میل فطری و طبیعت انسان، ناقص بودن زندگی بدون بچه . و جواب های دیگه ای که الان یادم نیست. تمام این ها رو قبول داشتم ولی قانعم نمی کردن. انگار دلیل کافی نبودن. وقتی با خودم فکر می کردم، با به دنیا اومدن هر بچه یه تیکه از وجودت رو از خودت جدا میکنی که تا آخر عمرت شادیش به شادی اون و غمش به غم اون بنده و یه نگرانی دائمی مادام العمر، بابت همه چیزهایی که به اون مربوطه بخش مهمی از ذهنت رو اشغال میکنه، کم می آوردم. وقتی به رابطه خودم و بقیه آدم ها با پدر و مادرهاشون نگاه می کردم و می دیدم این نهالی که سالها لحظه به لحظه آبیاری شده، این عشق بی حدی که به پاش ریخته شده . هیچ وقت اونطور که شایسته شه جواب نمیگیره و قدردانی نمیشه . همون اول کار حس عاشقای شکست خورده بهم دست می داد. 

خلاصه، هرچند خودم در نهایت علاقه و با میل قلبی مادر شده بودم و  این اتفاق هزاران بار اطرافم تکرار شده بود و رفتار عکسش استثنا بود، اما جواب ها حداقل از لحاظ فلسفی قانعم نمی کرد. چرا باید این زحمت و سختی دایمی رو انتخاب کنیم؟

این فکرها چند ماه با من بود. گاهی فکر می کردم قانع شدم اما خودم رو گول زده بودم. تا اینکه بالاخره جواب رو پیدا کردم. الان دقیق یادم نیست کدوم بخش این جواب رو از کسی شنیدم یا تو سخنرانی ای به گوشم خورده و چقدرش رو خودم پیدا یا کامل کردم. فقط اون لحظه ای که این نگاه تازه در من شکل گرفت حس آدمی رو داشتم که وسط یک خونه تاریک پرده ها رو کنار میزنه و یک پنجره بزرگ و پرنور رو به یک دشت بی انتها میبینه. این جواب همون اندازه راهم روشن کرد. 

جواب اصلی ساده بود. تهش میرسید به یه حرف قدیمی حتی: ما بچه دار میشیم که نسلمون ادامه پیدا کنه. 

هیچ وقت روی این جمله اینقدر دقیق نشده بودم. نسلمون ادامه پیدا کنه یعنی چی؟

یادم افتاد توی فقه اصطلاحی داریم به اسم (حسنه جاریه) حتی مصادیقش رو هم قبلا خونده بودم: درختی که کاشته بشه، مسجدی که بسازند، چاه آبی که حفر بشه، قرآنی که هدیه بشه . و خلاصه هر کار خیری که ادامه دار باشه. تا زمان بودن و خیر رسوندنش ثوابش تازه به تازه به آدم میرسه حتی اگر مرده باشه.  اما نمیدونم چرا توی ذهنم فرزند صالح از مصادیق حسنه جاریه نبود تا اون زمان.

با این عمر محدودی که ما داریم و با هستی بی نهایتی که بعد مرگ پیش رومون هست، مشخصه که خیلی باید روی حسنه جاریه سرمایه باز کنیم. و الا وقتی الدنیا مزرعه الآخره، چطور خیراتی که توی هفتاد هشتاد سال عمر محدود جمع کردیم میخواد کفاف عمر ابدی ما رو بده. پس من اگر فرزندی به دنیا بیارم، چون واسطه وجود اون بودم، یه بخشی از تمام کارهای خوبی که اون در زندگیش میکنه بر اساس همون قانون حسنه جاریه برای من نوشته میشه. لحظه ای که این گزاره ها رو کنار هم چیدم فکر کردم یعنی من به جای هشتاد سال، مثلا صد و شصت سال زندگی میکنم و فرصت دارم برای ساختن زندگی ابدیم و جمع کردن توشه. 

بعد خیلی سریع فکرم رفت به فرزندهای فرزندم . به نسل های بعد و دیدم وسط این زنجیره بلند . یکی از حلقه ها منم و چون در لحظه ای در این زنجیره نقش کلیدی پیدا کردم ، من بودم که میتونستم این زنجیره رو با خودم خاتمه بدم یا باعث بشم قطع نشه، پس تمام حلقه های بعد بودنشون رو به نوعی مدیون من هستند. نتیجه ساده و خیلی شیرین بود: من در تمام حسنات اون ها شریک میشدم. 

اعداد قبلی خیلی زود جاشون رو به رقم های بزرگ ترین می دادن. حالا من به جای هشتاد سال، میتونستم هزارسال عمر کنم، هزار سال وقت داشته باشم برای توشه جمع کردن و بذر کاشتن در مزرعه دنیا.

بعد دیدم این فقط قصه یک بچه ست. یک نسل زنجیره وار. اما اگر من چند بچه داشته باشم، و اونها هر کدوم چند بچه . عمرم یک دفعه به توان رفت، حسنات جاریه ده ها برابر شد و توی ذهنم یک درخت بزرگ پر از شاخ و برگ و میوه دیدم، که ریشه ش منم. اونجا بود که چشمام برق زد و یکدفعه پر از حیرت و شوق شدم.


بچه دار شدن، با همه سختی هاش، با همه زحمت ها و نگرانی هاش، با همه بی وفایی دیدن های بعدش، با همه خون دل خوردن هاش . حالا حسابی ارزشش رو داشت. فطرتم که مایل بود. از لحاظ احساسی هم که خیلی قبل تر قانع شده بودم ولی حالا از نظر منطقی و فلسفی هم جوابم رو گرفته بودم. کفه های ترازو حالا فقط لذت و شیرینی و از اون طرف سختی و زحمت نبود که برابر باشن. لذت و زحمت همه رفته بودن یک طرف و اون ور عمر هزارساله بود، اون درخت بزرگ پربار که تک تک میوه های کوچیک و بزرگ بی نهایتش، قرار بود هستی ابدی من رو آباد کنه. معلوم بود که می ارزید. معلوم بود که ارزشش رو داشت. معلوم بود که منطقی بود. 

اما همه فکرهام به همین جا ختم نشد. خیلی خوشحال مشغول حساب و کتاب اون حسنه های بی شمار بودم که دیدم نقش من در همه اونها فقط یک نقش واسطه ای بر اساس همون قانون صدقه جاریه است. تو حساب و کتاب اون روزم احساس می کردم، درصد نقش واسطه وجود بودن، مثل کمیسیون بنگاه دارها، توی حسنات نسل های بعدیم خیلی کمه :)  

بعد اتفاق دوم افتاد. دوباره یک نگاه جدید. یک درچه تازه. یکدفعه دیدم من فقط واسطه وجود نیستم که یک نسل رو به وجود بیارم و منشاشون بشم. من واسطه انتقال همه خصوصیات وراثتی و تربیتی هم به نسل بعدی هستم. همون طور که در خودم میدیدم که شاید هشتاد درصد خلق و خو و خصوصیاتم رو مستقیم و غیرمستقیم از پدر و مادرم گرفتم. دقیق تر شدم. خصوصیات رفتاری مشترک خیلی زیادی توی خودم و مادرم میدیدم. حتی توی خصوصیات خوب و بد اخلاقی  . اما وقتی یه نسل میرفتم پایین تر شباهت ها بین من و مادربزرگم کمرنگ تر می شد. این یعنی مادرم این وسط یک کاری کرده بود. همه چیز همون طور دست نخورده از نسل های قبل به من نرسیده بود. انگار ویژگی های هرنسل مثل یک جوی آب روان بود که از وسط خونه های زیادی میگذشت. هر خونه چیزی بهش اضافه می کرد، کم می کرد و این آب همین طور جریان داشت تا به من می رسید و بعد من .

دوباره اومدم توی مقایسه خودم و دونسل قبل. کنار همه تفاوت ها و تشخص ها. من و مادر و مادربزرگم ویژگی های مشترکی هم داشتیم. تابه حال اینقدر دقیق به خودمون نگاه نکرده بودم. ولی حالا می دیدم. مادر و مادربزرگم هم همیشه مثل من در خانه داری لنگ می زدند و هیچ وقت خیلی کدبانو نبودند، یا از اون طرف هر سه نفرمون دوست زیاد داریم و روابط اجتماعی مون گسترده ست. اینها خصوصیاتی بود که انگار دست نخورده به من رسیده بود. اما یک جاهایی هم فرق داشتیم. مثلا اونقدر که من و مادرم مذهبی هستیم، مادربزرگم نیست، یا مثل ما دنبال علم و مطالعه نبوده هیچ وقت. چندتا چراغ توی ذهنم روشن شد، اینها خصوصیاتی بودند که مادرم توشون دست برده بود. اون قسمت هایی که در این آب جاری تغییراتی بوجود آورده بود. تغییراتی که تمامش نتیجه مستقیم تلاش خودش نبود، تغییرات اجتماعی مثل انقلاب، گذر زمان و . همه موثر بودند. اما پررنگ و کمرنگ شدن نقش خودش هم در انتقال این خصوصیات کاملا واضح بود. 

با این نگاه جدید، حالا دیگه من فقط ریشه یا تنه قطور یک درخت بزرگ نبودم. من معماری بودم که داشتم یک ساختمان بلند میساختم. تک تک آجرهایی که میگذاشتم می توانست تا بالا یک دیوار رو کج یا راست کنه. مستحکم یا ضعیف کنه. تصویر برج پیزا اومد توی ذهنم. نسل های قبلی من کجاها آجری رو کج گذاشته بودند که حالا من داشتم با کجیش سر و کله می زدم . و یک دفعه ترسیدم: من کجا داشتم آجرهای کجی میگذاشتم که قرار بود یک عمر نسل های بعد از من رو آزار بده تا درستش کنن؟

به آدم های دور و برم نگاه کردم. دوستانی که همیشه حسرت بعضی خصوصیاتشون رو داشتم و اونها اونقدر طبیعی به اون شکل رفتار میکردن که انگار نه انگار اون ویژگی طبیعی شون آرزوی چندین و چندساله منه. ویژگی هایی مثل سخت کوشی، سحرخیزی، کدبانو بودن، مدیریت، نظم و . مادرهای خیلیی هاشون رو دیده بودم. و وقتی دقیق میشدم این ویژگی ها توی مادرها هم بود. دختری که هر لحظه مادرش رو مشغول کار و فعالیت و زحمت کشیدن دیده، اصلا حالت دیگه در ذهنش برای گذران روز وجود نداره، کسی که یک عمر تو خونه ای زندگی کرده که تمام اموراتش به بهترین نحو مدیریت و اداره شده، وقتی به خونه خودش میره خیلی چیزها درش درونی شده و نیاز به یادگرفتن و تمرین نداره. 

دوباره خودم رو دیدم. این بار خودم ته زنجیره بودم. شاخه اون درختی که ریشه های مختلفی داشت. خانواده پدری، خانواده مادری و باز شعبه های هرکدوم. خودم رو دیدم و مجموعه خصوصیاتم. مخصوصا خصوصیات رفتاریم. مجموعه ای از عیب ها و حسن ها که بخش عمده ش میراث گذشتگانم بود. و دوباره خودم رو دیدم که تنه یک درخت پرشاخه ام و محل گذار اون عیب ها و نقص ها تا به شاخه ها و نسل های بعد برسه. 

حالا مهم ترین کارم چی بود؟ باارزش ترین کارم چی بود؟ اولویت زندگیم چی بود؟

اینکه تمام تلاشم رو بکنم که این آب جاری، حالا که داره از خونه وجود من میگذره، تا میشه، آلودگی ها و کم و کاستی هاش برطرف بشه و تا میشه عطر و گلاب و خیر و خوبی بهش اضافه کنم. اسمش رو گذاشتم اصلاح ژنتیکی و همون موقع مطمین شدم مهم ترین کار زندگیم همین اصلاح ژنتیکیه. 

ته همه کارهای اجتماعی، دغدغه های فرهنگی، درس دادن و حرف زدن و نوشتن . مگه چیه؟ جز ایجاد همین تغییرات مثبت در آدم ها به سمت خیر و خوبی و اصلاح؟ من وقتی در مدرسه یا دانشگاه درس می دادم چقدر وقت داشتم؟ چندساعت؟ چند ترم؟ وقتی می نوشتم روی چند درصد از شخصیت آدم ها میتونستم تاثیرگذار باشم؟ چند آدم؟ برای چه مدت؟ دایم یا موقتی؟

اما حالا درونی ترین و عمیق ترین و ریشه ای ترین ویژگی های یک نسل، یک درخت بزرگ پر شاخه، دست من بود. بدون هیچ تلاش خاصی، ایده و کار عجیبی. فقط باید تا میتونستم. خوب می بودم. خوب میشدم و عیب هام رو، مخصوصا عیب های ریشه دارم رو، عیب های چند نسل ادامه دارم رو، برطرف می کردم. محاسن و ویژگی های خوبی که به ارث برده بودم رو نگه میداشتم، حفظ می کردم و گسترششون میدادم، بهبودشون می دادم. بهترشون می کردم. همه کار من در دنیا اگه همین بود چه کار مهمی بود. 

بعد اون روز و بعد اون نگاه، دیگه خودم رو مستقل ندیدم. دیگه هیچ چیزی فقط به خودم مربوط نمی شد. نه هیچ کدوم از رفتارهام نه هیچ کدوم از اخلاقیاتم حتی. دیگه خصوصیات بدم فقط خودم یا دایره محدود اطرافیانم رو آزار نمی داد، یک نسل قرار بود سرش اذیت بشن. و خصوصیات خوبم، حفظشون، فقط مربوط به خودم نبود. یک میراث عزیز، یک جواهر گرانبها بود که باید همون جور سالم به نسل های بعدی می رسوندم. 

بعد اون روز انگیزه من برای بهتر شدن، هزار برابر شد. مخصوصا با این نیت و انگیزه جدید. من اگه فلان رفتارم رو درست می کردم فقط پنجاه شصت سال دیگه قرار نبود از فوایدش استفاده کنم، اون خوبی مثل یه چاهی بود که من حفر می کردم و یک عمر فرزندانم از آبش استفاده می کردن و ثوابش برای من نوشته می شد. با اون به مردم خیر میرسوندن و ثوابش برای من نوشته می شد. من اگه عیبی رو در خودم برطرف می کردم خیرش به یک نسل میرسید و باز . 


حالا برطرف کردن عیب هام اولویت اصلی زندگیمه. و بعد درونی کردن عادت های رفتاری قشنگ، اخلاقیات خوب. از هر کار و دغدغه و فعالیتی مهم تر. نه که اونها نباشه یا کنار بذارمشون. فقط اولویت بندیم درست شده. وسط این حساب و کتاب های نجومی، تصمیمات کوچیک بزرگی، خیلی بزرگی برای برای زندگیم گرفتم. 


این آیه های سوره ابراهیم رو هم بخونیم چشم و دلمون تازه بشه:

 أَلَمْ تَرَ کَیْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا کَلِمَةً طَیِّبَةً کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِی السَّمَاءِ ۲۴ 

تُؤْتِی أُکُلَهَا کُلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا وَیَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ ۲۵



پ. ن: ممکنه برای کسی سوال پیش بیاد که تو این نگاه، همه چیز خیلی مکانیکی جلو رفته. از کجا معلوم که فرزندان ما فرزندانی داشته باشن و از کجا معلوم که اونها چه کار می کنن. شاید با همه تلاش های ما بچه های ناخلفی از آب دربیان یا کل زحمت های ما رو از بین ببرن و به نسل های بعد نرسه. اینها کاملا درسته. نگاه دین ما، نگاه (الاعمال بالنیات)ه، نگاه ما مامور به وظیفه ایم نه نتیجه، در این نگاه خدا به ظرفیت بالقوه ما نگاه می کنه. من معتقدم اگر ما با این نگاه شروع به اصلاح خودمون بکنیم، با این نیت که این خصوصیات به فرزندانمون برسه و به نسل های بعد اونها و ما در این خیر دنباله دار شریک بشیم، فارغ از اینکه در عمل چه اتفاقی می افته، نسل ما چقدر ادامه پیدا می کنه و اونها چه عملکردی خواهند داشت، خدا همه حسنات اون حالت بالقوه رو برای ما در نظر میگیره. اصلا معیار و مقیاس محاسبات تو دین همیشه همین بوده. 




  




بسم الله الرحمن الرحیم


سلام و اومدن این روزها بهاری و شب های روشن مبارک همه مون باشه. الهی که قدر بدونیم این روزهای نفس کشیدن در هوای بهشت رو. 


من خیلی ساله همسر بهشتی رو دارم. از ماه های اولیه ازدواجم تاحالا. تو این سال ها حرف های زیادی رو نوشتم. تجربه هام، حس هام، یافته هام. خیلی هاشون هنوز برای خودم درس و تازگی دارن. بعضی هاشون خام و ناپخته یا زیادی شخصی بودن که تو انتقال وبلاگ از بلاگفا به اینجا حذفشون کردم. خلاصه من با این وبلاگ زندگی کردم و بزرگ شدم. نگاهم به زندگی و همسر داری رشد پیدا کرد و عمیق شد. و هرسال و تو هر دوره ای از زندگی، اینجا آینه ای از زندگی من و نگاهم به همسرداری بود. 

این مقدمه ها رو چیدم که بگم حرفی که الان میخوام بزنم، نتیجه سال ها زندگی مشترکه، به نظر خودم یه جور بلوغ تو زندگی مشترکه. یکی از مهم ترین پست های اینجاست که من بعد یه عمر شنیدن، تازه الان از عمق وجود بهش رسیدم و چه خوشبخته کسی که قبل ازدواج یا تو سال های اول این قضیه رو درک کنه. برای همین دلم میخواد هدیه ش کنم به مجردا. خوشبخت بشین الهی. 



اغلب ما، غیر اونهایی که تو سنین خیلی کم ازدواج کردن، با یه شخصیت تقریبا شکل گرفته وارد زندگی مشترک میشیم. علایقمون معلومه، خصوصیات اخلاقی مون، تعهدات مذهبی مون، درونگرایی و برونگرایی و سایر خصوصیات شخصیتی مون، نوع تفریح و اوقات فراغتمون، حتی برنامه هامون برای آینده زندگی. خلاصه اگر خجالت نکشیم، تو روز خواستگاری حتی میتونیم اسم بچه هامون رو هم به طرف مقابل بگیم. جنسیت و تعداد و فاصله شون که بماند. 

حالا تو جریان خواستگاری و آشنایی چه کار میکنیم؟ سعی میکنیم آدمی رو پیدا کنیم که بیشترین شباهت رو به ما داشته باشه، یا تو صحبت ها و رفت و آمدها همدیگه رو نسبت به شکل بودنمون توجیه میکنیم. و بعد وارد زندگی میشیم. با یه شخصیت کامل شکل رفته، علایق مشخص، تفریحات مشخص، سلیقه های خاص و . و اصلا حواسمون نیست هرقدر هم انتخاب درستی داشته باشیم و هرچقدر هم آدم شبیهی به خودمون رو پیدا کرده باشیم، یک دنیا تفاوت کوچیک و بزرگ فردی و خانوادگی و فرهنگی و اجتماعی و تربیتی. پیش رومونه. دوتا دنیای مختلف میخوان جمع شن تو یه خونه، یه تصمیم مشترک بگیرن، یه زندگی مشترک رو شروع کنن. و این اول همه تنش های زندگیه. 

و دلیل همه این تنش ها چیه؟ اینکه حواسمون نیست ما ذاتا با هم متفاوتیم، طبیعتا متفاوتیم، این تفاوت ذاتی ازدواجه، این تفاوت بد نیست، نشونه اشتباه در انتخاب نیست، نشونه بدبختی نیست، نشونه عدم علاقه نیست. ما متفاوتیم چون دوتا آدمیم. و اگه دونفر نبودیم نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. 

بله ما حواسمون نیست که همون اندازه که شخصیت من شکل گرفته و راضی ام از خودم، همون اندازه که ویژگی های خاص خودم رو دارم، سلیقه و علایق خاص خودم رو دارم، برنامه های خودم رو دارم . همسرم هم حق داره همه اونها رو داشته باشه. و اگه یک روز تعطیل من میگم بریم بیرون و اون به توی خونه بودن اصرار داره، اصلا نشونه بی محبتی یا خودخواهی اون نیست. همون قدر که من حق دارم اون هم حق داره. اگه اون دوست داره با یه خانواده رفت و آمد کنه و من دوست ندارم، همون اندازه که اون محقه من هم محقم. اگه اون اندازه که من تقیدات مذهبی دارم اون نداره، شکل درستش این نیست که اون شبیه من بشه، حتی اگه من اون سبک مداحی رو که همسرم گوش میده نمی پسندم، همه وظیفه م این نیست که راه های مختلف رو رو برم تا سلیقه اونو درست کنم! درست کردنی که اگه با خودمون صادق باشیم می بینیم تهش همیشه شکل من» شدنه. 

من همه این ها رو میدونستم. کیه که ندونه؟ بارها خونده بودم و حتی خودم نوشته بودم که همسرتان را همانگونه که هست بپذیرید» و فکر می کردم پذیرفتم. اما یه وقت به خودم اومدم و دیدم همه تلاشم تو زندگی این شده که اونو شبیه خودم کنم. همه ناراحتیم تو جاهایی از زندگیه که اون شبیه من نیست. بیشتر حس ناکامیم تو ازدواج مربوط به اون زمان هاییه که این تفاوت ها به اوج میرسن و خودشونو حسابی نشون میدم. 

و بعد همه این ها رو به حساب انتخاب اشتباه میذاشتم و اصلا حواسم نبود نمیشه دوتا آدم بود و متفاوت نبود. به ظاهر گفته بودم بله ما متفاوتیم، بله باید همسرم رو بپذیرم. اما در عمل همه تلاشم برای تغییر دادنش بود و نهایت آرزوم وقتی که اون تا جای ممکن شبیه من بشه. 

خیلی راحت میتونید خودتون رو تو این مورد امتحان کنید. میخواین بدونین چقدر همسرتون رو پذیرفتین؟ یک دقیقه چشماتون رو ببندید و زندگی تون رو در ایده آل ترین شکل ممکنش تصور کنین. 

حالا اون تصویر رو دوباره نگاه کنین، کجاهاش شبیه علائق همسرتونه. کجاهاش تفاوت هاتون هست و به چشم میاد و حل نشده. کجاهاش دارید کاری رو میکنید که مطابق میلتون نیست؟ (مثلا فقط یک بچه دارید در حالی که همیشه بچه زیاد دوست داشتین. )

تا وقتی که تصور ذهنی ما از خوشبختی و زندگی ایده آل این تصویر خودمحور یک جانبه باشه یعنی هنوز به بلوغ زندگی مشترک نرسیدیم. و از اون مهم تر اینکه به این آرزو نمیرسیم. چون رسیدنی نیست، واقعی نیست. مگه میشه یک زندگی دونفره این اندازه همه چیزش شبیه یک نفر باشه. 

البته شاید در یک حالتایی بشه. وقتی یک نفر تو اون یکی دیگه حل میشه و خودش رو نمی بینه. این زندگی حتی اگر در ظاهر حسابی مطابق میل یک نفر باشه باز هم احساس خوشبختی و کامیابی توش نیست. چون شکل رابطه توش سالم و طبیعی نیست. شرط اول علاقه مند شدن اینه که طرف مقابل ما هویت و فردیت مستقل داشته باشه که تو این حالت نداره. ( شاید یه وقت یه پست دیگه نوشتم درباره اینکه چرا زن هایی که همه جور خوب و مطیع شوهراشون هستن باز هم بی وفایی و کم محبتی می بینن. چرا محبت زیاد و همه جانبه و ندیدن خود، اغلب محبت متقابل رو به دنبال نداره، چرا یکی از ت های مهم نه در دیدن خود و خواسته های خوده. البته الان فهمیدین تو اون پست چی میخوام بگم.)


خلاصه اینکه من فهمیدم اختلاف نظر نشونه انتخاب اشتباه نیست، تنش بد نیست، تفاوت ها با همه آزاردهنده بودنشون باید باشن . که نشون بدن این زندگی از دو تا آدم تشکیل شده نه یک آدم. و وقتی هیچ کدوم از اینها رو بد ندونیم چقدر تعریفمون از خوشبختی و بدبختی، از زندگی ایده آل و معمولی تغییر میکنه. 

حالا که بد نیستن ، و حالا که تا شروع شد قرار نیست آه و ناله کنیم، یا کلی نقشه و تدبیر بریزیم که این آدمی که ذاتا درونگراست رو برون گرا کنیم، یا کسی که از بچگی پیاز تو غذا رو دوست نداشته پیازخور کنیم، یا برای آدمی که هیچ وقت اهل مطالعه نبوده هی کتاب بخریم و از فواید کتاب خوندن حرف بزنیم . 

پس باید چه کار کنیم؟

جوابش خیلی ساده ست: با هم بسازیم»

بله به همین سادگی. هیچ تکنیک خاصی هم نداره. فقط باید یاد بگیریم با هم کنار بیایم. یاد بگیریم یک نفر دیگه و خواسته هاش رو هم کنار خودمون و خواسته هامون ببینیم. و یه جوری این دوتا رو کنار هم مدیریت کنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب. یک بار روز تعطیلمونو اون شکلی که اون دوست داره بگذرونیم و یکبار شکلی که خودمون دوست داریم. همه کارهایی که دوست داره انجام بدیم رو نه همیشه انجام بدیم نه کلا انجام ندیم. یه وقتایی خودمون رو ببینیم و یه وقتایی به خاطر طرف مقابلمون پا رو خواسته خودمون بذاریم و اذیت بشیم. یه وقتایی حواسمون به خوشحالی و ترجیح اون باشه و یه وقتایی به خواسته خودمون. 

همه هنر زندگی اینه که تعادل این دوکفه رو نگه داریم. نه خودمون حل بشیم تو طرف مقابلمون و بعد با حس فداکاری یک عمر عذاب وجدان رو دوشش بذاریم، نه سعی کنیم اون رو حل کنیم تو خودمون که هی به ناکامی برسیم و ترکش های خشمش بهمون بخوره. 

فرمول خانواده خوشبخت این نیست که یکی شبیه اون یکی دیگه بشه. شخصیت و علایقش و تفریحاتش و انتخاب هاش. خانواده خوشبخت خانواده ایه که توش دوتا آدم با این همه فاکتور متفاوت بلد باشن با هم» زندگی کنن و کنار بیان و یاد بگیرن هم رو ببینن. 


با این نگاه چقدر تعریف خوشبختی عوض میشه.  انتخاب درست اولیه»، چقدر کنار مهارت پذیرش»، اهمیتش رو از دست میده. تو این نگاه زندگی خیلی سخت میشه چون انگار قرار نیست چیزی عوض بشه. چون رویای تغییر طرف مقابل پاک میشه. بله واقعیت ازدواج همینه. یک مرحله سخت که البته شیرینی هاش هم کم نیست. یه چلوندن حسابی برای کنار گذاشتن خودخواهی. یه آسیاب که گندم وجود آدمو با همه خواسته هاش و آرزوهاش و برنامه ها و تصمیماتش حسابی خورد میکنه. یه وقتایی، وسط این راه پر فراز و نشیب ساختن» آدم صدای استخون ها خودش رو هم میشنوه. اشکالی نداره. قرار بوده همین باشه. این صدای له شدن استخون ها نیست که از پابیفتیم، داریم استخون میتریم که رشد کنیم، بزرگ تر و قوی تر و کامل تر بشیم. و تو راه این ساختن با یکی دیگه، خودمون هم ساخته بشیم. 

شما هم لابد شنیدین که تو ازدواج من»ت باید نیم من» بشه. چقدر حکمت تو نصیحتای قدیمی هست. نه اینکه کامل خودت رو بذاری کنار، نه اینکه همش خودت باشی و اندازه قبل به خودت بها بدی. یکم خودت رو ببینی یکم طرف مقابلت رو. و همون اندازه که به خودت حق میدی بابت انتخاب های کوچیک و بزرگت تو شکل زندگی. به اون هم حق بدی. به شکل کار کردنش، معاشرت کردنش، رفت و آمدهاش، سلیقه غذاییش، لباس پوشیدنش، تفریحات مورد علاقه ش و . 



پ.ن: احتمالا اینجا یه سوال پیش میاد. اینکه همه اینها درست. اما تو رابطه ش با مذهب، تو موضوعاتی که به دین و دینداری مربوط میشه چی؟ چقدر باید بپذیریم؟ چه کار باید بکنیم؟ 

من برای این سوال جواب دارم اما یه پست جداگانه میطلبه. دوست داشتم قبلش نظر شما رو هم تو این زمینه بدونم. خیلی ممنون میشم اگه برامون بنویسید به نظر شما این پذیرش تو حوزه های مربوط به دین و دینداری همسرمون تا کجا و چقدر باید باشه؟




بسم الله الرحمن الرحیم

 

سلام و عزاداری هاتون قبول درگاه حق باشه ان شاالله. 

 

یکی از دستاوردهای بزرگ من در یکی دوسال اخیر، توانایی ابراز نیاز بوده. به زبون ساده تر قدرت حرف زدن!

قبل تر من وقت هایی که انتظار یا توقعی داشتم، وقتی از چیزی ناراحت می شدم یا دوستش نداشتم، یا برای ابراز خواسته هام و حتی در برابر خواسته ها و خواهش های بقیه که انجام دادنشون برام سخت بود . فقط سکوت می کردم. 

بلد نبودم حرفی بزنم که توش بویی از مخالفت، نیتی، ناراحتی یا ناراحت کردن بقیه بیاد. برای همین تو تمام شرایطی که حدس میزدم ممکنه منجر به موقعیت های تنش زا بشه فقط سکوت می کردم. چون از دعوا، از بحث و مشاجره و از دعوای بعدش وحشت داشتم. چون یک گزاره غلط تو ذهن من بود که این کارها میتونه جرقه یک انفجار رو بزنه. 

نتیجه همه اون سال ها چی بود؟ ناراحتی های تلنبار شده، خشم های آروم نشده، کینه، و گاهی یه سری انفجار جاهایی که نباید. 

بعد کم کم، خیلی آروم، نگاهم به حرف زدن تغییر کرد. اون ماسک وحشتناک رو از صورتش برداشتم و دیدم قرار نیست هر مخالفت یا ابراز ناراحتی یا نه گفتنی، شروع یه بحث و دلخوری باشه. دیدم اون بحث و دلخوری هایی که با سکوت تو وجودم راه میفته و روزها و ماه ها مغزم رو می خوره، چه بسا سخت تر و دردناک تر از یه دعوا یا قهر بیرونی هم هست. فقط ازشون نمی ترسیدم چون به اونا عادت کرده بودم. عادت کرده بودم که خودم رو آزار بدم، خودخوری کنم و در بیرون لبخند بزنم. حالا میشد جاشون عوض بشه، به تنش های کوچیک، به ابراراحتی های کوچیک عادت کنم. و به جاش از شر خاطره ها و کینه های مدت دار خلاص بشم. مثلا وقتی از کسی، چیزی . ناراحت میشم بهش بگم و مسئله همون جا تموم بشه. نه اینکه تا ماه ها در ذهنم ادامه داشته باشه و بارها برای آدم های مختلف، غیر اون آدمی که باید، تعریف بشه. 

شروعش البته خیلی سخت بود. مثل بچه نوپایی که اولین قدم هاش رو برمیداره، با اولین کلمات ذوق می کردم و برای خودم دست میزدم و بعدها برای این و اون تعریف می کردم: من یاد گرفتم ناراحتیم رو به زبون بیارم!

یه اتفاق عجیب دیگه هم می افتاد، هیچ بار خبری از اون جرقه و انفجار و قهر و دعوای طولانی نبود. هیچ وقت با واکنش تندی روبه رو نشدم. برخلاف همه ترس هام، تو موقعیت های مختلف، با حرف هام عادی برخورد میشد، اثرگذار بود و از همه مهم تر اینکه اون ماجرا، اون دلخوری، اون حرف . تو وجود من تموم میشد. با صرف گفتن، پرونده ش بسته می شد. دیگه از آدم ها کینه های شتری چندساله نمی گرفتم. آدم ها رو بیشتر دوست داشتم چون حرفام رو بهشون می زدم. و همین حرف زدن فرصت مکالمه رو فراهم می کرد. مکالمه ای که به من امکان شنیدن حرف های طرف مقابلم رو هم میداد. دلایلش رو می شنیدم و خیلی وقت ها به طرز عجیبی می دیدم که این روی سکه رو ندیده بودم. قانع میشدم و اصلا دلخوری ای نمی موند. 

چندسال خودم رو از این موهبت محروم کرده بودم؟ چند سال یک تنه به قاضی رفته بودم و حکم گرفته بودم و محکوم کرده بودم. چندسال اون حکم ها رو مثل برگ برنده پیش خودم نگه داشته بودم و به خود اون طرف نشون نداده بودم، ترسیده بودم و توی خودم ریخته بودم؟ و آدم ها کم کم برام تبدیل شده بودن به غول های بی شاخ و دم. خاطره ها روی هم تلنبار شده بودن و سنگینم کرده بودن. 

من الان آدمی هستم که تا حد خوبی بلدم به بقیه ابراز ناراحتی کنم. میتونم وقتی از یه حرف مامانم خیلی ناراحت شدم، بعد کلی سبک سنگین کردن و پیدا کردن یه روش درست و کلمه های خوب، تو یه پیام بهش بگم. و بعد میبینم که پیام بعدی پیام ناراحتی و آه و ناله نیست. پیام عذرخواهی و محبته. و پشت سرش نزدیکی بیشتری که اشک هام رو جاری میکنه از محبت. 

میتونم وقتی دوستم ازم خواسته ای داره که انجام دادنش برام سخته، به جای فشار آوردن به خودم و راضی کردن خودم برای انجام دادنش، با لبخند و روی خوش عذرخواهی کنم و نه بگم. 

میتونم وقتی از بقیه کمکی میخوام، توقعی دارم و دوست دارم کمکم کنن، با یه زبون خوب، کوتاه، بدون اصرار یا اجبار باهاشون درمیون بذارم. از خواهر شوهرم بپرسم میتونی بچه من رو واسه چندساعت نگه داری؟ به پدرشوهرم بگم: میتونین برای فلان مهمونی دنبال ما هم بیاین؟ ممکنه ما رو برسونین؟ . و بعد اجازه نه گفتن و قبول نکرن رو نه تنها در ظاهر، که در دلم هم به اون ها بدم. نه اینکه توقع داشته باشم خودشون بفهمن، خودشون تعارف کنن، خودشون پیش قدم بشن، و وقتی نمی فهمن و نمیگن. پر از خشم و حرص بشم و باز چیزی نگم فقط تو خودم بریزم و روی رابطه م تاثیر بذاره و یه وقتی یه جای خیلی بی ربط منفجر بشم. 

میتونم وقتی یکی ناراحتم کرده، دوستی که قرارش رو به هم زده، فامیلی که من رو دیر برای مهمونیش دعوت کرده، همسایه ای که سر و صداش اذیتم میکنه . با یه زبون خوب، بدون دعوا، بدون آمادگی برای شروع یک مشاجره، با مهر، با نرمی . به دوستم بگم که منتظرت بودم، خیلی تو ذوقم زدی که نیومدی، به اون یکی دوستم بگم این ساعت زنگ زدنت نگرانم کرد فکر کردم طوری شده که این وقت شب زنگ زدی، به اون فامیل به تناسب موقعیت بگم خبر مهمونیتون رو شنیده بودم، فکر کردم فراموش کردید به من بگید، یا بگم کاش زودتر میگفتید که برنامه هام رو خالی کنم، یا بگم ممنونم از محبتتون اما الان نمیتونم جور کنم که بیام و به کسی قول دادم . با مهربونی به اون همسایه بگم تو یه ساعتای خاصی سر و صداشون مخل خواب و آسایش ماست و . بدون تیکه و کنابه، بدون خشم پنهان در کلمات، بدون به در گفتن که دیوار بشنوه. خودخوری نکنم و بگم. همون چیزی که حس میکنم، احساس واقعی تربیت شده م رو. احساسی که میدونه آدم ها خوبن، مرض ندارن، قصد اذیت کردن من رو ندارن. و آماده باشم برای شنیدن توضیحات طرف مقابل. اصلا برای شنیدنشون بگم. و آمادگی پذیرشش و عوض کردن نظرم رو داشته باشم. و حواسم باشه به هرحال هیچی رو هیچ وقت کش ندم. که رسول مهربانی ها فرمود: جدل را ترک کن حتی اگر حق با تو باشد!

الان که به گذشته نگاه میکنم، میبینم بخش زیادی از ناراحتی های کوچیک و بزرگ دوران عقد و اوایل ازدواج که صدها بار تو ذهنم مرور کردم، درباره شون با بقیه دردودل کردم . تموم میشدم اگر من حرف میزدم. 

چه رابطه های دوستانه یا کاری ای که محکم تر و ادامه دار تر میشد، به جای اینکه قع بشه، اگر من حرف میزدم و ابراز نیاز یا ابراز ناراحتی می کردم. 

خیلی وقت ها حتی. اگر من سوال می کردم!

و فکر میکنم توانایی خوب حرف زدن، مهارتیه که اغلب ما توش ضعیفیم. یه حدیث قشنگ دیگه هست که میگه غیبت تلاش فرد ضعیف است. آدم ضعیفی که نمیتونه حرف و ناراحتی و خواسته ش رو به خود طرف بگه، پشت سرش میگه. چرا غیبت این همه بینمون زیاده؟ چون بلد نیستیم حرف بزنیم. 

و اون بخشی هم که خودشون رو آدم های رک و راحتی میدونن، باز از اون طرف بوم افتادن. حرف زدن نه به این معنا که خودت رو راحت کنی، و طرف مقابلت رو ناراحت. که روی کلماتت و شکل گفتنت و زمانش حتی فکر نکنی. که سناریو نچیبنی چطور بگم و از کجا شروع کنم و چطور تمومش کنم که هم موثر باشه و هم کمتر تنش زا باشه. 

حرف زدن یه مهارت خیلی سخته که باید یادش گرفتن، تمرینش کرد و ماهیچه ش رو قوی کرد. اما اونقدر با ارزشه که به این زحمت ها می ارزه. حرف زدن آدم رو سبک و سالم می کنه. مثل شست و شو می مونه، آلودگی هایی که بعدا هرکدوم میتونن تبدیل به یه غده چرکی بشن، با یه شست و شوی ساده همون ابتدا محو میشن. 

اگر شما هم مثل من بودید، هستید یا هرچی، بیاین یه قرار بذاریم. تو این هفته، تو یکی از مواقعی که قبل این در موقعیت های مشابه، سکوت می کردید و توی خودتون می ریختید، خیلی کوتاه صحبت کنید. اگه ناراحت شدید ابراز ناراحتی کنید، اگه توقعی دارید یا انتظاری داشتید که براورده نشده ابراز کنید، اگه خواسته ای دارید بگید. در قبال شخصی که معمولا این کار رو نمی کردید. این کار رو بکنید و بعد اینکه چی شد چی گفتید، چه جوری گفتید و چی شنیدین و حس و حالتون اینجا بنویسید. از الان چقدر مشتاقم که این تجربه ها رو بخونم. چقدر میتونه برای همه ما مفید باشه. بیاید دست همو بگیریم و تاتی تاتی کنیم خلاصه :) 

فقط حواستون باشه که قدم هاتون رو محکم و درست و فکر شده بردارید که تجربه های شیرینی رقم بخوره. 

 

 

 


بسم الله الرحمن الرحیم

 

سلام و عیدقشنگتون مبارک

 

ماجرا از اینجا شروع شد که که توی یک کلاس بی ربط به همسرداری، استاد ما داشت میگفت در ادتباط باید موقعیت سنج باشید، زمینه فراهم کنید. این خیلی مهمه در نتیجه بخشی.  همون جا من دستمو بالا کردم و گفتم من یه مثال خوب واسه حرف شما دارم. میشه یه چیزی تعریف کنم؟ 

و برای کلاس گفتم یکبار که اقوام همسر اومده بودن تهران، بعد که رفتن من به همسرم گفتم من دوتا نیم ساعت میخوام غر بزنم. نیم ساعت درباره رفتار خودت نیم ساعت درباره رفتار خانواده ت. هروقت آمادگی شو داشتی بگو. 

چشمای بچه های کلاس گرد شده بود. با تعجب گفتن بعدش چی شد؟ گفتم هیچی یکم طول کشید ولی بالاخره چند روز بعد همسرم احساس کرد آمادگی غر شنیدن رو داره و گفت خب حالا بگو و من دوتا نیم ساعت غر زدم و یک ساعت که تموم شد سریع گفت وقتت تمومه. برای بچه های کلاس گفتم اون بار که با آمادگی قبلی شروع کردم همسرم خیلی شنونده بهتری بود، تبعات بعدی این غر زدن و غر شنیدن مثل دلخوری ها یا انفجار عصبانیت کمتر بود. گفتم و تموم شد و جمع شد و همسرم چیزایی که می خواستم بشنوه رو شنید. و منم آروم شدم کاملا. 

بعد استاد پرسید اون چند روز تا وقتی که همسرت آمادگیش رو برای شنیدن اعلام کنه چکار کردی؟ سخت نبود؟ گفتم نه خیلی چون میدونستم بالاخره قراره بگم، مشکلی نداشتم که صبر کنم. بعد بچه ها چندتا سوال دیگه ازم پرسیدن و مشخص بود همه رفتن تو فکر.

تو جلسه های بعدی یکبار یکی از بچه ها بهم گفت یکبار که شما نبودی و اسمت یادمون نمی اومده، گفتیم همون خانوم دوتا نیم ساعت غرغر :))

 

تجربه من در این سال های زندگی مشترک این بوده که شفافیت و آمادگی قبلی تو رابطه با مردها خیلی مهمه. شفافیت یعنی اینکه برنامه و موضوع رو مشخص کنیم. میخوایم غر بزنیم یا درد ودل کنیم، راهنمایی میخوایم یا دوست داریم فقط شنونده باشه، درباره چی می خوایم حرف بزنیم و . اینو به خودش اعلام کنیم. آمادگی قبلی یعنی اینکه زمینه رو فراهم کنیم و به مردها زمان بدیم. البته این نیاز به یک تسلط خوب رو حال خودمون داره. بتونیم وقتی خیلی ناراحت یا عصبانی یا دلخوریم تحمل کنیم و به جاش نتیجه بهتر بگیریم. عکس العمل های سریع و هیجانی با اینکه ما رو زود و راحت تخلیه می کنه اما همه چی رو خراب تر میکنه و به مقصودمون هم نمیرسیم. به قول استادمون تو همون کلاس، زودپزمون باید بزرگ باشه. و اولین نتیجه خوب این بزرگ بودن زودپز هم به خودمون میرسه البته. 

 

تو مطلب قبلی درباره توان حرف زدن و گلایه کردن و ابراز ناراحتی نوشتم. یکی از دوستان پرسیده بود در رابطه با همسر هم همین کار رو بکنیم؟ نوشتم بله. این اصلا از اصول هر ارتباط درست انسانی ای هست. اما چون رابطه ما با همسرمون از همه روابط طولانی تر و درگیرکننده تر هست، فلذا چالش هاش هم بیشتره و اگه بنا به ابراز باشه شاید در ظاهر از ما یک زن غرغروی خسته کننده بسازه که هیچی رو تو خودش نمیریزه. ما این رو نمی خوایم. پس راه حل چیه؟ اینکه زمان بدیم. یه ذره زودپزمون رو بزرگ کنیم و حرفامون رو جمع کنیم. مثلا دوبار در هفته، یکبار تو آخر هفته، با اعلام قبلی دلخوری های جمع شده رو با همسرمون درمیون بذاریم. اون وقته که میبینید تو این فاصله تا به آخر هفته برسید، نصف ناراحتی ها و گله ها خود به خود محو شده، یادمون رفته، یا دیدیم اونقدری که اون لحظه فکر می کردیم مهم نبوده، یا اینکه چیز تکرار شونده ای نیست که حالا تذکر بخواد و . و اون اصلی ها می مونه واسه غرغر :)

آمادگی قبلی هم به همسرمون کمک میکنه تا شنونده و پذیرا باشه. اونجور نشه که برخوردی کنه که اصلا از حرف زدنمون پشیمون بشیم و ترجیح بدیم دلخوری ها رو تو خودمون بریزیم تا دلخوری بزرگ تر درست نکنیم. 

فقط حواستون باشه که زمانش رو کوتاه بگیرید، ما خانوم ها معمولا وقتی سر و درد و دلمون باز میشه دیگه بسته نمیشه، اما مردها توانایی محدودی برای شنیدن دارن. مخصوصا اگه موضوع غرغر و دردودل باشه، مخصوصا تر که اگه غرغر از خودشون باشه، تو یک ربع تا نیم ساعت همه حرفمون رو جمع کنیم و بعد بریم سر زندگی قشنگ خودمون. 

 

*********

 

پ.ن: دوستای خوبم ازتون یه م میخوام. میدونم که سرزدن به اینجا با این نوع نامنظم به روز شدنش سخته. قبلا یک کانال تلگرام داشتیم که پست ها رو اونجا میذاشتم. بعد فیلتر شدن تلگرام اون هم به روز نشد و من خودم هم تلگرام ندارم الان. میخواستم ببینم شما برای جایگزین چه پیشنهادی دارید؟ خودتون از کدوم پیامرسانها استفاده میکنید یا به نظرتون پیج اینستاگرام بهتره؟

ممنون میشم بهم کمک کنید که اینجا رو یکم به روز کنیم. 

 

 

 

 

 

 


بسم الله الرحمن الرحیم

 

بعد خیلی وقت که میخوای بنویسی نمیدونی چطور شروع کنی. حال الان منه. روزای بعد شهادت حاج قاسم خیلی دلم میخواست اینجا با هم حرف بزنیم. ولی انقدر غصه دار و شوکه بودم که حرفی برای گفتن پیدا نمی کردم. روزای سختی گذشت. روزایی که ان شاالله قراره خیلی بزرگمون کنه. 

ببخشید که اگه چندبار سر میزنید و مطلب جدیدی نیست. واقعا شرمنده تونم. ان شاالله خیلی زود کانال رو میزنم که این مشکل حل بشه. اینستا هم که با توجه به کامنت ها منتفی شد. ممنونم که همفکری دادید. 

 

اما از چی میخواستم حرف بزنم؟ 

خیلی از ما، دوست داریم قول و قرارای پنهانی با خدا داشته باشیم. دوست داریم یه نقطه های درخشان بزرگی تو زندگی مون باشه که پنهان باشه.ازون بخشایی که هیچ کس جز خود خدا ازشون خبر نداره و همین چه حال خوبی به آدم میده، چه قدرت و ستری با خودش داره. مثل صدقه های پنهانی که میدیم، دعاهای تو خلوتی که از ته دل برای اطرافیانمون میکنیم و هیچ وقت خبردار نمیشن، نیتای خوبمون حتی.

حالا من یه کار خوب شیرین پنهانی پیدا کردم که دوست داشتم لذت انجام دادنش رو با شما شریک بشم : 

 

اگه تجربه بچه داری داشته باشید، میدونید که دنیای مادری چه دنیای سخت پرازاستیصالیه. چه دنیای در هم شکننده ایه. چقدر مادرها تنهان. چقدر محتاج کمکن، محتاج همدلین. از همون اوایل بارداری که هورمون ها وضع جسمی و روحی آدم رو به هم میریزه، بدخلق و عجیب و غریب و بی حوصله میشی و هیچ کس درکت نمیکنه، همه متوقعن، ناراحت میشن، بهشون برمیخوره. تا روزهای سخت بعد از زایمان. خونریزی های ادامه دار، شب بیداری های بچه، اوضاع نابه سامان خونه، حرف های اطرافیان. تا آخر دو سال شیردهی که با هر دندون درآوردن کلی ماجرا شروع میشه، حسرت خواب یه تیکه به دلشون می مونه، سختی های داشتن بچه نوزاد و این طرف و اون طرف کشیدنش، ساک و وسایلش، سنگینی بغل کردنش، همه جا مراقبش بودن و . 

به خاطر همین زحمتاست که مادرا از عزیزترین بنده های خدا هستند. و به خاطر همین هم من فکر میکنم اگه کسی هوای مادرا رو داشته باشه خدا خیلی هواش رو داره. خیلی پیش خدا عزیز میشه. 

بیاین یه قرار پنهانی بین خودمون و خدا بذاریم. هیچ وقت علنیش نکنیم، با کسی درباره ش حرف نزنیم، به روی طرف مقابلمون نیاریم. ولی همیشه، هرجا هستیم، سعی کنیم هوای مادرا رو داشته باشیم. 

گاهی وقتا فقط لازمه گوش بشیم و بگیم حق داری. می فهمم. بشینیم پای حرفاشون، دردودلاشون و همدلی کنیم

گاهی وقتا یه احوال پرسیدن واقعی هم حال اون آدم رو خوب میکنه. خودت خوبی؟» چه همه وقت ها که مادرها وسط نگرانی های بی پایان همه برای بچه حسرت این جمله رو دارن

گاهی وقتا قراره به خودمون تشر بزنیم و ناراحت نشیم. بگذریم، سخت نگیریم بهشون، از اون آدم به دل نگیریم یه حرف یا کار یا هرچی رو. چون مادره 

گاهی وقتا فقط یه ظرایف کوچیک میخواد. یه چیز مقوی براش ببریم. یه شاخه گل بخریم. برای مشکل جسمیش راه حل پیدا کنیم. 

گاهی وقتا فقط لازمه کنارشون باشیم. وقتی تو یکی از شب بیداری های کلافه کننده ست. وقتی به خاطر شیر دادن به بچه همه سر سفره ن و اون تو یه اتاق دیگه تنهاست، 

گاهی تو مهمونیا برای چند دقیقه بچه رو از بغلشون بگیریم و بگیم تو یکم استراحت کن

گاهی وقتا براشون غذا ببریم، دعوتشون کنیم و غذای مورد علاقه شون رو درست کنیم

اگه نزدیک ترن، یه ساعتایی بخوایم که بچه رو بسپاره به ما و بره بخوابه، بره بیرون، بره بازار و هی تاکید کنیم نگران نباش، استرس نداشته باش، عجله نداشتن باش برای برگشتن

تو مهمونیا کمکشون کنیم برای پوشوندن لباس بچه، برای جمع کردن وسایلش، من استیصال خودم رو یادمه وقتی بچه به بغل میخواستم با کریر از پله ها برم پایین و نمیدونستم چه جوری، میخواستم سوار ماشین بشم و نمیتونستم چادرم رو جمع کنم، در رو ببندم. معمولا آدما از روی بی محبتی شون نیست که به مادرا کمک نمیکنن. حواسشون نیست. حواسمون نیست که این آدمی که بچه به بغل کنارمون نشسته از صبح هم همین بچه بغلش بوده. گاهی آرزو میکنه چند دقیقه مثل بقیه رها باشه

یادمون میره اون زنی که داره دنبال بچه نوپاش مدام این طرف و اون طرف میره، ماه هاست که کارش همینه، آرزو به دلش مونده یک بار بشینه و مثل بقیه حرف بزنه و از بودن تو جمع لذت ببره

اون زنی که زل زده به ضریح و بچه ش از بغلش پایین نمیاد دلش میخواد بگیره شبکه ها رو. ده دقیقه بره با خیال راحت با آقا حرف بزنه و برگرده. حتی اگه تمام اون ده دقیقه لازم باشه بچه رو رو پامون ت بدیم یا تو بغلمون راه ببریم

یادمون میره که مادرا خیلی وقتا گرسنه ن. نرسیدن غذا درست کنن، نرسیدن غذا بخورن. شیر میدن و جونی تو بدنشون نیست. تو مهمونی ها، عروسی ها، وقتی همه مشغول خوردن میشن، زودتر غذامونو بخوریم و بچه رو از یه مامان بگیریم. که گرسنه یا سیرنشده برنگرده خونه شون. براشون غذا بکشیم، غذا ببریم. حواسمون به خوردنشون باشه. 

حتی گاهی وقتا میتونیم تو عبور دادن کالسکه از جوب آب کمکشون کنیم

 

برای این موردایی که نوشتم یه عالمه نمونه از خاطره های خودم و دوستانم تو ذهنمه. از اون مادری که با بقیه فرق داره ولی هیچ کس حواسش نیست. خسته ست یا درمونده ست ولی هیچ کس حواسش نیست. که چسبیدن یه گل سینه، هرقدرم قشنگ، یه سنجاقک، هرقدرم دوست داشتنی، برای همیشه به بغل آدم، یه وقتایی چقدر احساس خفگی میاره. کمکشون کنیم شده به اندازه چند دقیقه. اگه توانش رو داریم بیشتر. چند ساعت. ولی من میدونم که برای اون مادر درمونده چند دقیقه هم یه دنیاست. و اصلا راستش اون دقیقه ها خیلی هم مهم نیست. مهم اون توجهه ست. مادرا قهرمان های تنهایین که اون چند دقیقه کمک ما تو کل ساعت هاشون چیزی به حساب نمیاد. ولی توجهمون، دیده شدنشون، همدلی مون نمیدونید چه باری رو از رو دل یه آدم تنها برمیداره. 

من برای این ماموریت سری نیت کردم. بذاریدش به حساب خودشیرینی برای خدا. تو دلم گفتم خدایا به خاطر تو سعی میکنم همیشه هرجایی هستم، هوای مامان های اطرافم رو داشته باشم. این نورچشمی های عزیزت. 

 

 


بسم الله الرحمن الرحیم

 

(سلام. اول از همه میخواستم تشکر کنم بابت همه م هایی که به من دادید. کامنت ها رو خوندم و از کمکتون استفاده کردم. در نهایت یک کانال تو ایتا زدم و به دلایلی از زدن پیج اینستا فعلا منصرف شدم. اینستا به دلیل امکان ارتباط در کامنت ها برام جذاب بود که به هرحال فعلا کنار گذاشتمش تا بعد چی پیش بیاد. آدرس کانال ایتا همون آدرس سابق کانال در تلگرامه heavenlywife  رو که سرچ کنید احتمالا پیداش میکنید. فعلا هم تنها عضوش خودم هستم :) ان شاالله همه سعیم رو میکنم پست های جدید رو همزمان اونجا هم بذارم که مجبور سرزدن به وبلاگ نشید. اگر برسم کم کم آرشیو رو هم منتقل میکنم اونجا. مثل کانال تلگرام. خلاصه اینکه قدمتون روی چشم.)

 

اما برسیم به این روزهای عجیب. 

راستش من اگر یک هنر توی زندگیم داشته باشم که بهش افتخار کنم قدرت تبدیل بحران ها به فرصته. یه ویژگی هم اگه تو مادری و همسریم باشه که بابتش بتونم سرم رو بالا بگیرم همینه. همیشه انگار یه عهد نانوشته ای با خودم دارم که نباید بذارم بهم سخت بگذره، بدبگذره. تو هر شرایطی قابلیت هایی برای شاد بودن و لذت بردن وجود داره. همیشه دنبال اینم که پیداشون کنم. 

نقطه طلایی کارنامه م تو این موضوع هم ماجرای از پوشک گرفتن دخترمه. یادمه ساعت اولی که این پروژه رو شروع کردم پر از استرس و غصه بودم. استرس اینکه چی میشه چطور میشه اصلا آیا میشه؟ و غصه اینکه حداقل ده روزی باید توی خونه بمونم، هیچ جا نرم، مدام در مسیر دستشویی باشم، همه جا قراره نجس بشه و آبکشی و . شرایط سختی بود که احتمالا شما هم تجربه ش کردین. 

مخصوصا اینکه در همون ساعت اول دستشویی دخترم ریخت و خونه نجس شد و من یک دفعه خودم رو دیدم که دارم دعواش میکنم: مگه تا همین الان تو دستشویی نبودیم؟‌چرا گفتی ندارم پس؟ و . همون جا همسرم یه تذکری بهم داد که کلا روالم رو عوض کرد. آهسته گفت: قرار نبود ازین برنامه ها داشته باشیم ها! و من به خودم اومدم. قرار نبود دخترم رو دعوا کنم، قرار نبود خاطره های بدی براش بسازم، قرار نبود اعتماد به نفسشو بشکنم و .

پس باید چه کار می کردم تو این موقعیت پرتنش؟

همه ش با یک جمله شروع شد: یه کاری کن که از این دوهفته یه خاطره م بسازی!»

اولش باور کردنی نبود که از چنین پروسه سختی بشه خاطره ساخت. اونم خاطره م. اما کم کم راهشو یاد گرفتم. 

قدم اول یک قانون بود: حق نداری بچه رو دعوا کنی، حق نداری اخم کنی یا تشر بزنی. هیچی هیچی.»

قانون رو پذیرفتم و بعد رفتم دنبال پیدا کردن راه هایی برای اینکه این مدتی که کنار دستشویی ساکنیم بهمون خوش بگذره. یه میز گذاشتم اونجا و پر از کتاب قصه کردمش. یه کتابخونه کوچولو شد. مدت های طولانی که دخترم توی دستشویی روی قصری می نشست من یا پدرش اونجا می نشستیم و هی از کتابخونه کوچیکمون کتاب برمی داشتیم و می خوندیم. یه اوقات بامزه ای شده بود که خیلی گذر زمان رو نمی فهمیدیم. تو اون دوران بیشتر کتاب های دخترم چند دور خونده شد. 

کار دوم این بود که پروسه آبکشی رو به یه برنامه مفرح تبدیل کنم. نجس شدن های پی در پی خونه رو پذیرفته بودیم و هرشب بازی آب کشی رو داشتیم. دخترک هم با هیجان شلنگ می اورد و کمک می کرد و انقدر بهش خوش می گذشت که نگران شدیم شاید هیچ وقت دستشوییش رو نگه!

در کنارش برای همون دوهفته برنامه ستاره های تشویقی رو گذاشتم که تو کوتاه مدت ایرادی نداره. هر روز بابت کارهای مختلف که اصلی ترینش گفتن دستشوییش بود ستاره میگرفت و هر پنج ستاره یک جایزه بود. تو اون دوران هر روز توی خونه ما جایزه بازی برقرار بود و . کلی کارهای ریز و درشت دیگه. نهایتش شد اینکه الان خاطره هرسه ما از دوران از پوشک گرفتن یک خاطره شیرین و تجربه یک کار جمعی خانوادگیه. نه من چیزی از خستگی و کلافگی تو خونه موندنش یادم میاد، نه دخترم تجربه تلخی تو ذهنش نقش بسته و نه همسرم یه زن کلافه و غرغرو رو یادش میاد. 

 

این ها رو که تعریف کردم حتما حالا دیگه می تونید حدس بزنید چی میخوام بگم. بله، ماجرای کرونا و موندن تو خونه که پیش اومد، منم اولش کلافه و ناراحت بودم. همه برنامه ریزی هام برای هفته های آینده به هم خورد، کلی از کارام روی هوا موند، و از همه بدتر تصور تا مدت نامعلوم تو خونه موندن با بچه ای بود که مدام حوصله ش سرمیره. فکر کردن به اینکه دیگه پارک و مهمونی و کلاس و هر تفریح بیرون خونه ای تعطیل شده، حسابی ناراحتم می کرد. 

اما خیلی زود سعی کردم به خودم مسلط بشم. با غم و استرس و اضطراب کنار بیام و خودم رو درک کنم و به جای انکار حضورشون رو تو این روزها بپذیرم. و بعد رفتم سراغ این تجربه جدید. 

و طبق معمول اولین سوالم این بود: چکار میتونم بکنم که بعدها وقتی به این دوره فکر میکنیم برای همه مون یه تجربه خوشایند دوست داشتنی باشه؟

معادله سختی بود؟ بله. خیلی. ولی زن ها با خلاقیت ذاتی شون استاد حل کردن معادله های سخت و عجیب غریبن. 

خلاصه ش این شده ما الان هر سه از شرایطمون راضی ایم. حتی یکم زیادی داره بهمون خوش میگذره. انقدری که امروز فکر میکردم وقتی این دوره تموم بشه، کنار همه شکری که بابت رد شدن این بلا از سر خودمون و کشورمون و مردم کشورمون دارم. احتمالا غصه دارم میشم که باید برگردم به روال عادی. 

تا اینجاش ما پشت بوممون رو کشف کردیم و بیشتر روزا بار و بندیل برمیداریم و میریم بالا. شروع کردیم به دیدن برنامه های خانوادگی سه نفره، مثل آرشیو خانه ما یا دورت بگردم ایران، و داریم لذت سه نفره چیزی دیدن و لذت بردن رو برای اولین بار کشف میکنیم، دخترک هر روز با وسایل خونه اسباب بازی های غول آسا داره. از سرسره و جامپینگ و تونل و خونه و . که با مبل و پشتی و پتو ساخته میشه و هرچند خونه رو به هم میریزه ولی حسابی به روال روزمره تنوع میده. من کلی غذای جدید سالم یاد گرفتم و یه سری چیزها که قبلا نمیخوردیم یا کمتر میخوردیم به برنامه غذایی مون اضافه شده، کلی تنقلات خونه مون اضافه شده که در مقطع حساس کنونی اشکال نداره و همین باعث میشه به افراد خانواده بدنگذره، به علاوه اینکه من برای اینکه یکم شرایط رو آسون تر کنم براشون، غذاهای مورد علاقه شون رو میپزم و خب رستوران خونگی هم برپاست. دخترک بیشتر روزا بساط کاردستی یا آشپزی یا یک پروژه جدید داره. کارهایی که قبلا اصلا براش وقت نمیذاشتم و حوصله ش رو نداشتم و از همه مهم تر اینکه این خلوت و فراغت از دنیای بیرون باعث شده بعد سال ها ماه رجب رو کمی درک کنم. شیرینیش رفته زیر زبونم و حال خوبی دارم که مدت ها بود ازش دور شده بودم. کنارش روزه های قرضم رو میگیرم، دلم بیشتر برای فامیل و دوست و آشنا تنگ میشه که زنگ بزنم و محبتم رسما بیشتر شده بهشون. و در کمال تعجب دارم به درس و کارهام هم بهتر از قبل میرسم. این آخریه دیگه خیلی عجیبه. البته که دخترم خیلی بیشتر از قبل کارتون میبینه و این تسهیل کننده ای بود که من به خودم دادم. و مشکلی ندارم باهاش. 

البته که همه اینها نیمه پر لیوان بود. از نیمه خالی لیوان شما بهتر از من خبر دارید و گفتن نداره. اما مهم اینه که توجهمون رو بیاریم روی نیمه پر لیوان. 

شما این روزها رو چه کار می کنید؟ چه ایده های جالبی دارید که خاطرات می از این روزها بسازید برای بعدها؟ 

 

 


بسم الله الرحمن الرحیم

 

مادر خورشید خانه است. اگر پرنور و درخشان باشد، حال همه اهالی خانه خوب است، اگر ابری باشد، همه دلگیرند، اگر بی جان و بی رمق بتابد. خانه از تکاپو می افتد.

در این روزهای خاص، که کم کم دارد طولانی تر و سخت تر از حد انتظار هم می شود، نقش مادرها نقش عجیب مهمی است. مادرهایی که می توانند فضای خانه را آرام و سالم نگه دارند یا موج اضطراب و افسردگی آنها را هم درگیر کند و اثر مستقیمش روی کسانی باشد که چشم امیدشان به چشم های مادر است. 

اما چه کار کنیم که در این روزها پرانرژی و بانشاط بمانیم؟ چطور بر این موج استرس و ابهام غلبه کنیم؟ این ها راهکارهایی است برای بهتر شدن حال خانم خانه:

 

۱- معنویت تان را تقویت کنید: همه عمرم در حسرت آیه ۶۲ سوره یونس بودم: الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون» چه مقام عجیبی دارند دوست های خدا!‌ آدم هایی که نه می ترسند و نه محزون می شوند. آدم های آرام، مطمئن. راضی و شاکر. در این روزهای پرالتهاب هم نزدیک شدن هرچه بیشتر به خدا، حالمان را شبیه حال اولیاءالله می کند. الحمدلله که وسط این ماه های عزیز هستیم. ماه هایی که لبریز از مناجات های عاشقانه است، لبریز از باران رحمت الهی است. با مفاتیح و دعاها و اذکار ماه رجب و شعبان بیشتر انس بگیریم، هرروز قرآن بخوانیم، به ادعیه سفارش شده برای در امان بودن از بلا متوسل شویم. حال خودمان و خانواده مان قطعا بهتر می شود. آخرش، این روزها که بگذرد، شاید توشه های قشنگی هم برای بقیه زندگی مان برداشته باشیم. عادت های قشنگ تری پیدا کرده باشیم. 

 

۲- مدیریت اخبار: خبرهای داغ، این روزها تمام نمی شوند. دلهره و تعلیق هم وضع را بدتر می کند. مدام منتظر خبر جدید، آمار تازه. تحلیل ها و توصیه ها و کلیپ ها و پیام ها تمامی ندارند. ظاهرش این است که در جریان اخباریم، داریم چیز تازه یاد میگیریم، بیماری و نحوه مقابله با آن را بهتر می شناسیم و . اما در کنارش دارد اتفاق مهم دیگری می افتد: خودمان را در یک دلهره و تعلیق دائمی نگه داشته ایم. روحمان را سیبل تیر خبرها قرار داده ایم. معلوم است که از پا می افتیم و مضطرب می شویم. پس چه کار کنیم؟ قرار نیست از اخبار دور بمانیم فقط باید مدیریتش کنیم. در هر روز دو بازه زمانی مشخص تعیین کنید و در آنها اخبار را پیگیری کنید. اگر میخواهید در اینستاگرام بچرخید، صفحات مجازی را دنبال کنید، پیام های گروه ها را بخوانید، حتی برنامه های مرتبط تلویزیون را ببینید، اخبار یا هر چه. دروازه های روحتان برای همه خبرها و پیام های تازه دوبار در روز باز و بسته می شود. بار اول نباید بلافاصله بعد بیدار شدن باشد، کاری اغلب می کنیم، بگذاریدش حوالی ظهر که روزتان شروع شده و روی دور افتاده باشد. همان اول صبحی درگیر خبرها شدن قدرت آن را دارد که تمام روزتان را پنچر کند. بار دوم را هم نگذارید قبل از خواب، که خواب و آرامش شبانه تان را آشفته می کند. بگذاریدش سر شب مثلا. دوتا نیم ساعت، دوتا یک ساعت، زمانش دست خودتان است اما حتما پایان داشته باشد. وقتی تمام شد اینترنت همراهتان را قطع کنید، تلویزیون خانه را خاموش کنید یا بزنید شبکه پویا :) و برگردید به زندگی معمولی. 

 

۳- تنظیم خواب و بیداری: یکی از چیزهایی که به شدت افسردگی و اضطراب را زیاد می کند به هم ریختن نظم روتین زندگی است. اتفاقی است که حالا بعد این چند هفته خاص، احتمالا در همه خانه ها افتاده. مهم ترین بخشش هم ساعات خواب و بیداری است. اگر قرار است دوباره فعال و بانشاط شویم یکی از اولین کارها این است که خواب و بیداری مان را درست کنیم. اگر صبح ها دیرتر بیدار می شوید، سعی کنید بعد نماز نخوابید. اگر خواب شب ها به دوازده رسیده، نیم ساعت نیم ساعت جلو بیاوریدش. چند روز روی این کار تمرکز کنید و درست می شود. یکی از مقدماتش هم تنظیم ساعت وعده های غذایی است. برای صبحانه، نهار، شام ساعت مشخص تعیین کنید، و فارغ از اینکه چه ساعتی بیدار شده این به آن ساعت ها مقید باشید. قطعا برای شروع ساعت ده صبحانه یا دو نهار خوردن راحت تر از هشت صبح بیدار شدن است. ولی کم کم همین نظم به کمک نظم خواب و بیداری تان هم می آید. به علاوه اینکه داشتن روتین های ثبات روزانه حس آرامش و ثبات را به خانه و اهالی اش برمی گرداند. 

 

۴- نکات بهداشتی را رعایت کنید: یک مرجع مشخص معتبر برای سوالاتتان پیدا کنید و توصیه های بهداشتی را از آن بگیرید. بقیه خبرها و پیام ها را هم کنار بگذارید. چطور از خانه خارج شویم؟ چطور سطوح را ضدعفونی کنیم؟ و . بعد تاجای ممکن سعی کنید به این توصیه ها مقید باشید. رعایت بهداشت، ریسک ابتلا را تا حد خیلی زیادی پایین می آورد و همین شما را آرام می کند. از موضع انفعال به موضع فعال تغییر روش دهید. در کنارش از ادعیه و صدقه هم غافل نشوید. خلاصه هرکار معقولی که برای دورماندن از خطر ابتلا و بیرون آمدن از زنجیره انسانی انتقال می توانید انجام دهید و بقیه اش را به خدا بسپارید که ما مامور به وظیفه ایم. خیلی وقت ها ناآرامی مان به خاطر کم کاری هایی است که در انجام همین وظیفه داریم. 

 

۵- ورزش کنید: ورزش اکسیر نشاط و حوصله است. بدن را هم تقویت می کند، کسالت و خمودی را هم از بین می برد. مقید باشید که هر روز یک یا دوبار در خانه ورزش کنید. اگر خانوادگی ورزش کنید که خودش یک برنامه مفرح می شود. نرم افزارهای زیادی هستند که گام به گام و با زمان و مربی به شما تمرینات ورزشی ساده و موثر می دهند. عبارت هایی چون 30 days  را در بازار و برنامه های مشابه جست جو کنید و یکی را انتخاب کنید. با خودتان قرار بگذارید که حداقل بیست دقیقه در روز ورزش کنید. اگر شروعش سخت است می شود با جریمه جلو رفت. 

 

۶- برای خودتان برنامه داشته باشید: یادم نیست کجا از قول یکی از اسرای دفاع مقدس می خواندم که وقتی ماه ها در سلول انفرادی زندانی بود، به قدری برای ساعات شبانه روزش برنامه ریخته بود که در بیست و چهار ساعت زمان کم می آورد! وقتی یک اسیر در بدترین شرایط جسمی و روحی، در یک سلول کوچک بی هیچ امکاناتی می تواند تا این اندازه زمان خودش را پر کند، ما در خانه با این همه امکانات فیزیکی و مجازی که انگار دنیا را در اختیار داریم! کتاب های نخوانده، سخنرانی های گوش نکرده، فیلم های در صف انتظار، کارهای عقب افتاده، مرتب کردنی هایی که همیشه پشت گوش می انداختیم و برایشان دنبال زمان اضافه می گشتیم. هیچ چیز جذابی هم که نباشد، قرآن و نهج البلاغه ای هست که همیشه دلمان می خواسته یک زمان حسابی برای دوستی باهشان خالی کنیم. حالا آن زمان پیدا شده. احتمالا چندماه بعد حسرت فراغت این روزهایمان را بخوریم. پس تا هست قدش را بدانیم. 

 

۷- یک تجربه تازه را شروع کنید: یک کارهایی هم هست که همیشه شروع کردنشان را به تاخیر می انداختیم. یکی دوست دارد بافتنی یاد بگیرد، یکی همیشه دوست داشته شیرینی پزی را امتحان کند، یکی عاشق خیاطی است و کلی کلیپ از دوختن چیزهای پارچه ای ساده در گوشی اش دارد، یکی بدش نمی آید گلسازی را امتحان کند، یکی همیشه دوست داشته برای خودش سبزی بکارد، یکی دوست دارد یک زبان جدید را امتحان کند، یکی می خواهد یک رمان بنویسد، داستان کودک را امتحان کند، استارت یک کسب و کار خانگی را بزند و . یکی از همین هایی که همیشه بوده اند و هیچ وقت وقت شروع کردنشان نرسیده را بردارید و بچسبید بهش. اینترنت هم که برای آموزش هست. فروشگاه های اینترنتی وغیراینترنتی هم که در دسترس است. بگذارید قدم برداشتن در راه این تجربه تازه، لبخند لب های شما در این روزهای سخت باشد. 

 

۸- از عزیزانتان باخبر باشید: خدا را شکر که در این روزها امکان تماس تصویری و غیرتصویری برای همه فراهم است. دلتان برای هرکس تنگ شد، با او تماس بگیرید. اگر زیاد نگران حال پدر و مادرتان می شوید، بیشتر از قبل زنگ بزنید. اگر یاد دوست های قدیمی افتاده اید، زنگ بزنید و حالشان را بپرسید. حتی اگر خانواده شوهر یکدفعه برایتان عزیز شده اند، در ابراز محبت خسیسی نکنید :) این در ارتباط بودن حال همه را خوب می کند. اضطراب و نگرانی را تا حد زیادی کاهش می دهد و بنیان رابطه ها را محکم تر از قبل می کند. 

 

۹- نیمه پر لیوان را ببینید: همه این ها را گفتم که بگویم نیمه پر لیوان را ببینید و به اطرافیانتان هم کمک کنید نیمه پر را ببینند. اگر تنهاتر از قبل شده اید و رفت و آمدها قطع شده، به این فکر کنید که فرصتی پیدا کرده اید تا نقش خانواده کوچک خودتان را پررنگ تر کند. هرچند نفر که با هم در خانه هستید، قدر هم را بیشتر بدانید، بودن با هم را بیشتر از قبل تمرین کنید و جاهای خالی رابطه تان را پر کنید. اگر حوصله تان سررفته و بیرون نرفتن دارد اذیت تان می کند به این فکر کنید نقاط ضعف شخصیت تان دارد رو می شود، چطور می توانید کاری کنید که در هر شرایطی حالتان خوب باشد؟ وقت خوبی برای تمرین قوی تر شدن است. اگر لباس های عیدتان قرار است در کمد خاک بخورند، به این فکر کنید که دنیا چقدر همه چیزش مجاز و اعتباری است. اعتبارهایی که می شد از همان اول وابسته شان نباشیم. 

 

 

شما چه پیشنهادهای دیگری دارید؟

 

 


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

آن وقت ها که سرم بیشتر بوی قرمه سبزی داشت، یکی از آرزوهایم این بود که در آسانسور گیر بیفتم. خیالم جمع بود که همیشه یکی دو کتاب نخوانده همراهم هست که دنبال وقت می گردم برای تمام کردنشان. چه چیزی بهتر از فراغت اجباری گیرافتادن وسط آسانسور که دیگر نه عذاب وجدان کارهای نکرده همراهم باشد نه حاشیه هایی که تمرکزم را از بین می برد؟
هربار که سوار آسانسور خانه مان می شدم خودم را می دیدم که با چادر چهارزانو زدم کف آسانسور و تکیه به دیوار چاردیواری کوچکش غرق اینک شوکران» و من زنده ام» و دختر شینا»… زمان از دستم رفته. 
برعکس من، خانم الف فوبیای گیر افتادن در آسانسور داشت. طبقه های چهار و پنجم را هم با پله میرفت و تا کسی همراهش نبود سوار آسانسور نمی شد. برخلاف او من همیشه در آن تصویر رویایی تنها در آسانسور گیر افتاده بودم، اگر کسی بود که دیگر به برنامه هایم نمی رسیدم.
در مواجهه با ترس خانم الف، همیشه از خودم می پرسیدم چرا می ترسد؟ معلوم است که در آسانسور باز می شود. هیچ کس که تا ابد آن تو نمانده. نهایتش سه چهار ساعت طول می کشد تا آدم را بیاورند بیرون. این که دیگر ترس ندارد. 
از آن سال ها خیلی گذشته، حالا مادر پرمشغله ای هستم که توی کیفم به جای دفترچه یادداشت و کتاب های نخوانده، لباس و خوراکی بچه پیدا می شود. توی آسانسور گیر افتادن هم بیشتر از هر چیز دیگری استرس دستشویی بچه و بی قراری اش را همراه دارد. حالا دیگر حتی آرزو نمی کنم بدون کلید در راه پله بمانم. هرچند چند باری که اتفاق افتاد، نگذاشتم بهمان بد بگذرد. 
الغرض این ها را نوشتم که بگویم این روزها فکر میکنم آن آرزوی قدیمی برآورده شده. با شکل و ابعاد جدیدتر اما. این دفعه توی خانه گیر افتاده ام و نه سه چهار ساعت که سه چهار هفته برای کارهای نکرده ام وقت دارم. انگار یک کسی یک جایی دکمه استاپ زمان را فشار داده و چشمک زده: برو حالشو ببر!
و من دویده ام دنبال آرزوهای قدیمی. بی استرس تیک تاک ساعت، قول های به موعد نزدیک شده، اتمام وقت پروژه ها، کارهای درسی و … چهارزانو زده ام کف آشپزخانه و دارم شیرینی درست می کنم. چند سال است که شیرینی درست نکرده ام؟ چشم چرخانده ام توی کتابخانه و کتاب های محبوب روزهای نوجوانی ام را کشیده ام بیرون. چند سال بود تورقشان نکرده بودم؟
مفاتیح را گرفته ام دستم و بدون عجله روزهای عادی، با آرامش دل داده ام به ذکرها، دعاها…
روزی دوبار زنگ زده ام به مامان، زنگ زده ام به دایی، خاله، عمه… توی گپ و گفت تصویری خانواده همسر نه گوشه گیرم نه بدعنق. دلم برایشان تنگ شده و لبخندهایم از ته دل است. 
حالا فقط یک چیز فکرم را مشغول کرده. فکر کردن به وقتی که این روزها تمام خواهد شد. وقتی مهد و مدرسه و دانشگاه باز می شوند، مردم برمی گردند سر کارهایشان، خیابان ها شلوغ و پر رفت و آمد می شود و مغازه ها باز. وقتی زندگی عادی از سر گرفته می شود. از حالا می دانم آن وقت حتما دلم برای این روزها تنگ خواهد شد. برای فرصت طلایی گیر افتادن در آسانسور. 

 
 


بسم الله الرحمن الرحیم

 

سلام :)

 

فکر کنید همین الان باخبر میشید که قراره یه مهمون براتون بیاد - مهمون نه اونقدر رودرواسی دار که وقت اومدنش گاز تمیز کنید و زمین رو برق بندازید، نه اونقدر صمیمی که که انگار نه انگار - یه مهمون معمولی. حالا یه نگاه به دور و برتون بندازید و تخمین بزنید خونه تون تا آماده شدن برای پذیرایی از این مهمون چند دقیقه\ساعت فاصله داره؟

.

.

 یکی از وظایف ما به عنوان یه زن، یه مادر. تامین آرامش حاصل از نظم و تمیزی و مرتب بودن، برای اعضای خونه است. برای همینه که رابطه ما زن ها با کار خونه یه رابطه همیشگیه. یه دور تموم نشدنی که هر روز از اول شروع میشه و گویا استراحت هم نداره. اما گاهی برای عده ای این وظیفه میشه یه هدف دوردست که رسیدن بهش هی سخت تر و سخت تر میشه. در نتیجه سرخوردگی بعدش هم بیشتر. 

 خیلی وقتا تو چند دقیقه مونده تا اومدن مهمونا یه نگاهی به دور و بر خونه کردیم و آه کشیدیم که چی میشد همیشه همین شکلی بود؟. روزهای بعدش تلاش کردیم دوباره به همون وضع درش بیاریم و یا شده اما تمام روز داشتیم می دویدیم و می شستیم و جمع می کردیم و دوباره فردا روز از نو، پس فردا روز از نو. پستر فردا . و یا نشده و احساس سرخوردگی و نامنظم بودن کردیم. اما این وسط حواسمون به یه چیزی نبوده. اینکه همیشه خونه مون مثل وقتی مهمون داریم تمیز باشه، هدف درستی نیست. برای مهمون ما یه استانداردهایی رو توی تمیزی رعایت می کنیم که رعایتشون تو شرایط عادی زندگی خیلی هم لازم نیست. زیادی داریم سخت میگیریم. قرار نیست همه عمر ما به شستن و رفتن و کارهای تموم نشدنی خونه بگذره، همون طور که گفتم ما فقط آرامش حاصل از نظم و تمیزی رو برای حال خوب و رشد زندگی مون لازم داریم. 

پس شاید بشه گفت مشکل اول تو رابطه مون با کارهای خونه اینه که قضاوت درستی از خودمون نداریم. ما تو چه دسته ای هستیم؟ زن مرتب، زن نامرتب. خونه مون چی؟ خونه شلوغ، خونه به هم ریخته، خونه عالی. یا قضاوت هایی داریم که تحت تاثیر حرف های بقیه و استانداردهایی هست که محیط اطراف بهمون القا کرده. (نشده از خودتون بپرسید چرا هیچ وقت خونه ما به مرتبی خونه تو سریالا نمیشه؟ :) معمولا هم وضع خونه و زندگی مون رو با خونه های اطرافیان (مادرشوهر، دوست، همسایه، جاری.) مقایسه می کنیم و به این نتیجه می رسیم که مرتب نیست! مرتب نیستم! و اصلا حواسمون نیست که همه اون خونه ها رو ما تو شرایطی دیدیم که مهمونشون بودیم. احتمالا بقیه هم وقتی مهمون خونه ما هستند دارند با خودشون فکر می کنن که ما چه خونه مرتبی داریم. 

اما واقعا چطور باید قضاوت کرد؟ کی از خودمون راضی باشیم؟ کی نباشیم و تلاش بیشتری کنیم برای نظم خونه؟ 

وقتی مهمون جایی هستیم یا وقتی مهمون داریم، اصلا زمان خوبی برای قضاوت مرتب بودن یک خونه نیست. ما میخوایم در زمان های عادی بخش مهمی از آرامش خونه مون رو با نظم و تمیزیش تامین کنیم. پس باید تو این وقت ها خودمون رو بسنجیم. اما چطوری؟ با چی مقایسه کنیم؟

من یک معیار نسبی دارم. همون سوالی که اول متن پرسیدم. هروقت که یادتون اومد از خودتون بپرسید خونه تون چقدر فاصله داره تا وقتی آمادگی پذیرش یه مهمون رو داشته باشه؟

بعضی ها میگن هیچی. هرلحظه زنگ در بخوره من بدون هیچ نگرانی و استرسی به استقبال مهمون میرم. ظرف نشسته ای ندارم. خونه جارو و گردگیری نمی خواد، به هم ریخته نیست و . خب چی بهتر از یه خونه منظم. اما به نظرم یه ایده آلیه که خیلی هم لازم نیست در دستور کار قرارش بدیم. مخصوصا اگه بچه دارید، مخصوصاتر اگه بچه کوچیک دارید، بیشتر از یه بچه دارید، اگه درس می خونید یا شاغلید. تو این شرایط با این درگیری ها، برای اینکه خونه تون همچین حالتی رو داشته باشه احتمالا یه سری چیزا داره فدا میشه که حواستون بهشون نیست. که از قضا شاید از جنس همون آرامش هم باشه. و مگه ما نظم رو برای آرامش نمی خوایم؟ ، شاید از جنس سلامت روانی فرزندانتون باشه، شاید از جنس حوصله و همراهی تون با همسرتون باشه، شاید از جنس زمان ها و برنامه هایی برای رسیدن به رشد شخصی تون باشه .

مامانی که مدام داره به بچه هاش یادآوری میکنه، جمع کنید، یا دعواشون میکنه نریزید. یا خودش جمع میکنه اما به جسم و اعصابش فشار میاره این مدام دویدن پشت سر بچه ها و ریخت و پاش های تموم نشدنی شون رو جمع کردن. تو این خونه آرامش از یه طرف تامین میشه و از طرف دیگه خارج میشه.

( شاید بگین خونه مامان ها، مامان بزرگ ها. خیلی وقتا این جوریه. کسی هم خسته یا عصبانی نیست. اما یه نگاه به تفاوت خودمون و اونا بکنیم. بچه کوچیک ندارن، ریتم و روال زندگی شون به یه ثباتی رسیده و حتی اگه شاغلن و درگیری های بیرون خونه شون زیاده باز هم تجربه حداقل بیست سی سال خانه داری حسابی آبدیده شون کرده تو مدیریت کارهای خونه. پس هیچ وقت خودتون رو با اونها مقایسه نکنید. )

 

اما اگه خونه تون نیم تا یک ساعت کار داره، مثلا باید یه جاروی سریع بکشید، گرد روی میزها رو پاک کنید، یه سری اسباب بازی از وسط هال و اتاقا جمع کنید و چند تیکه ظرف. دستشویی رو هم یه آب بگیرید. نه اینکه شستن درست و حسابی بخواد. همه اینا یا بخشی از اینا جدی تر و بخشی نه. زمان مهمه. 

به نظر من این یه خونه نرمال خوب برای یه زوج جون با بچه یا بی بچه است. خب البته تعداد بچه ها یا سنشون یه مقدار تو این زمان دست میبره. اگه نوزاد چند ماهه دارید، اگه دوتا بچه شلوغ دارید. قطعا این زمان بیشتر میشه. به خودتون سخت نگیرید. 

 

اما اگه خونه تون بیشتر از یک ساعت و نیم کار داره. کلی ظرف هست که باید بشورید، یا حتی اگه می خواین تو ماشین ظرفشویی بچینید انقدر شلوغ و نامرتبه یا ماشین پره که حداقل نیم ساعت زمان میگیره، اگه خونه پر از وسیله و اسباب بازیه، تو اتاقا لباس ریخته و تنها راه سریع مرتب کردنشون اینه که همه رو بریزید تو یه اتاق و درش رو ببندید. اگه دستشویی یه شستن اساسی می خواد، حتما باید جارو بکنید و تازه کلی چسب و خرده کاغذ هم از روی زمین و در و دیوار جمع کنید. اگه آشپزخونه به غیر ظرف کثیف نامرتب هم هست. رو میزتون پر خرده ریزه ست که هر کدوم مال یه جاییه . خلاصه اگه یهو بفهمید قراره مهمون براتون بیاد شروع به دویدن کنید که وااای من دوسه ساعت کار دارم. اینا نشونه اینه که باید یه فکری بکنید. مدیریت نظم خونه تون یکم کار داره.

اینجا می تونید یک به خودتون و بچه ها سخت بگیرید، از یه سری کارا یا برنامه های دیگه بزنید.تا اوضاع بهتر بشه.  

 

 

البته که اینا نظر منه. شما میتونید با توجه به شرایط خودتون این زمان ها رو ببرید تو نمودار. متراژ خونه، شرایط خونه، شرایط خودمون و تعداد بچه ها، وسایل کمکی، دست تنها بودن یا نبودن . همه موثره. اما در هرصورت این اومدن مهمون یه معیار خوبی واسه قضاوت دستمون میده. خونه تون چند دقیقه تا اومدن مهمون فاصله داره؟ 

 

این پست ان شاالله مقدمه یه پست مفصل تر خواهد بود که میخوام به سبک پستای قدیم همسر بهشتی کلی تکنیک برای داشتن یه خونه مرتب دستتون بدم. فقط قبلش میخوام شما هم یکم حرف بزنید. جواب این سوال رو بگید، از راهکارهاتون برای داشتن یه خونه مرتب تعریف کنید و .

 

 


بسم الله الرحمن الرحیم

 

سلام و ببخشید که این پست انقدر دیر شد. وقتی پست قبلی رو مینوشتم برنامه م این بود که چند هفته بعد این یکی رو هم بنویسم، اما هی نشد و پشت گوش انداختم تا الان که با کامنت های شما شرمنده شدم. دلیل طول کشیدنش این بود که این پست وقت و انرژی زیادی از من میگرفت. خودتون از طولانی بودنش متوجه خواهید شد :)  الان هم چند روزه فکرم مشغولش بود و بالاخره یک روز کامل مشغولش بودم تا تموم شد. چون برام مهم بود چیزی از قلم نیفته و همون نکاتی که دارم میگم رو هم مفصل و خوب توضیح بدم. به سبک پست های قدیمی همسر بهشتی. ممنونم از همه دوستانی که برای پست قبل کامنت گذاشتن و از راهکارهاشون گفتن. تک تکشون رو خوندم و استفاده کردم. حالا امیدوارم در نهایت بعد این همه تاخیر محتوای این یادداشت به دردتون بخوره. 

 

 

از همان سال های اول زندگی مشترک یکی از دغدغه های اصلی ام مرتب نگه داشتن خانه بود. چیزی که هیچ وقت در آن خیلی موفق نبودم. یک وقت هایی کلی زحمت می کشیدم و همه جا را می سابیدم و باز به چند روز نرسیده روز از نو. توی این سال ها انگار همیشه یک جنگ دائمی بین من و خانه برپا بود. بعد بچه دار شدن اوضاع بدتر هم شد تا بالاخره سعی کردم یک فکر اساسی بکنم. بعد چندسال آزمون و خطا و تلاش، وقتی یکی از اولویت های اول زندگی ام را مرتب نگه داشتن خانه قرارداده بودم، بالاخره به جایی رسیدم که تغییر را دیدم. یک تغییر دائمی. هنوز هم زیاد پیش می آید که اوضاع کارهای خانه از دستم خارج شود، وقتی خرید زیادی میکنیم، وقت های مریضی یا زمانی که درگیر کار و پروژه ای میشوم. اما آن ها استثنا هستند. من بالاخره تاکتیک های این جنگ را یاد گرفتم. نکته هایی که نوشتم اصلی ترین تاکتیک هاست:

 

۱. موقت کاری ممنوع: 

حتما شما هم تجربه کرده اید که اگر هرچیزی را که استفاده میکنیم همان وقت سر جایش بگذاریم، اصلا خانه نامرتب نمیشود که حالا نیاز به مرتب کردن داشته باشد. و جالب اینجاست که این کار همان لحظه آسان تر است تا وقتی که چندتا کار روی هم جمع میشوند. بعد هروعده غذایی ما چندتکه ظرف کثیف داریم که هنوز خشک نشدند که نیاز به آب خوردن داشته باشند و با ظرف های وعده های بعدی هم جمع نشدند که حوصله نکنیم سمتشان برویم. آدمی که گازش را چند روز یکبار تمیز میکند با یک دستمال ساده برق می افتد و نیاز نیست دو ساعت بسابد و لکه گیری کند. جمع کردن اسباب بازی بچه ها، لباس ها و . همه همان لحظه آسان ترند چون میدانیم جای هرچیز کجاست و از همه مهم تر روی هم جمع نشدند و کار هنوز سبک و راحت است. 

پس اگر به من بگویند فقط یک قانون برای داشتن خانه مرتب بگو، همین را میگویم: خودتان را مقید کنید که هرچیز را بلافاصله بعد استفاده بگذارید سر جایش یا تمیز کنید. جمله موقت کاری ممنوع» همیشه دارد توی سر من زنگ می زند. 

 

۲. خلوت کردن خانه:

یکبار یکی از دوستان من خیلی از اوضاع نامرتبی خانه اش ناراحت بود و داشت با ما دردودل میکرد. قرار شد چندنفر یک روز برویم کمکش توی جنگ با خانه ای که حالا یک غول  درست و حسابی شده بود. که برنامه به هم خورد و نشد. چند وقت بعد که ازش سراغ گرفتم حالش خوب بود و انگار توانسته بود مشکل را حل کند. گفت: یک کیسه بزرگ گرفتم دستم و دور خونه راه میرم هرچی به چشمم میخوره که لازم ندارم میندازم توش که بدم بیرون. این چیزهای اضافه درواقع همان سربازهای لشکر مقابل بودند که یکی یکی از دور خارجشان میکرد. بخش عمده مشکلات ما در مرتب نگه داشتن خانه مال وسایل اضافه ای هست که داریم. همه لباس ها، ظرف ها،  شیشه های توی کابینت، اسباب بازی های ریز و درشت بچه ها و . طبقه ای که درش بیست سی تا لباس تا شده است خیلی زود به هم میریزد و نامرتب میشود تا طبقه ای که فقط پنج تا لباس دارد. کشویی که پر از خرده ریز است هم همین طور. پس اگر یک راه حل عمقی برای حل مشکلتان میخواهید بروید توی فکر کم کردن لوازم اضافی. با بخشیدن به خیریه ها، فروختن، حتی دم در گذاشتن!

 اگر میخواهید این مسئله را جدی تر بگیرید مطالب مربوط به سبک زندگی مینی مال» را سرچ کنید. 

 

۳. دسته بندی، قفسه بندی:

یک سری از چیزها را هم بالاخره باید نگه داشت. کم هم نیستند. اما چه چیزی به مرتب بودنشان کمک میکند؟ قفسه بندی. هر چه وسایلتان بیشتر دسته بندی شده باشند، دیرتر و کمتر به هم میریزند. حتی توی یک کشوی باریک اگر چندتا باکس کوچک باشد منظم نگه داشتنش راحت تر میشود. از وقتی این را فهمیدم شروع کردم به خریدن باکس های مستطیلی ساده از پلاستیک فروشی ها. برای خاروبار داخل یخچال، برای وسایل توی کابینت، توی کشوهای دخترم، کشوجوراب ها، کشو لباس های زیر. حتی توی کابینت ظرف ها هم شلف فی گذاشتم که پیش دستی و خورش خوری و بشقاب را از هم جدا می کند. کمدها را تا میتوانید طبقه بزنید و اگر امکانش را ندارید با هرچیزی که دارید خودتان داخلش فضاهای مجزا از هم درست کنید. توی آشپزخانه طاقچه بزنید و .

 

۴. ساعت مشخصی برای مرتب کردن داشته باشید:

همه ما تجربه کرده ایم که هفته ها توی خانه بودیم و هیچ کار خاصی غیر کارهای خانه انجام ندادیم. وقت اضافه چندانی هم نیاوردیم. همین جمله معروف که کار خونه تمومی نداره». درست است که کار خانه تمامی ندارد اما قرار نیست تنها کار ما در دنیا شستن و رفتن خانه کوچکمان باشد. پس برایش وقت مشخص میکنیم. مثلا دوتا نیم ساعت یا یک ساعت کامل. می تواند اول و آخر روز باشد یا یک ساعت مشخص در بعد از ظهر. مهم این است که حتما ساعت آغاز و پایان داشته باشد. یعنی اگر قرارتان این است که هر روز ساعت پنج عصر شروع به کارهای خانه کنید، حتما راس شش تمامش کنید. نهایتا ده دقیقه بیشتر ادامه دهید. کار که فرار نمیکند. فردا دوباره برمیگردید سرش. ولی وقتی میدانید که زمان محدود است و قرار نیست تا آخر شب توی آشپزخانه و وسط جاروکشی و دستمال کشیدن اسیر باشید، هرروز با انگیزه بیشتری سراغش میروید. 

حتی اگر شاغل نیستید و تمام روز در خانه اید باز هم حتما زمان شروعتان هم مشخص باشد. این کار کمک میکند برنامه روزتان مشخص باشد و برای کارهای دیگرتان هم وقت پیدا کنید.

 

۵. همیشه در حال مرتب کردن باشید:

درست است که قرار شد رسیدگی به کارهای خانه ساعت مشخصی داشته باشد، اما یک نکته اساسی که من در رفتار زن های منظم دیدم این است که جمع و جور و مرتب کردن به بخشی از ناخودآگاهشان تبدیل شده. همان طور که تلفن صحبت می کنند، اسباب بازی های بچه را جمع می کنند، همان طور که از راهرو میگذرند، وسیله ای که افتاده را برمی دارند، وقتی برای کاری توی اتاق رفته اند، روتختی را هم صاف می کنند و برمی گردند، وقتی رفته اند دستشان را آب بکشند، دوتا ظرف آب زدنی توی سینک را هم می شویند، توی هال که نشسته اند پشتی مبل ها را مرتب می کنند و. خلاصه اینکه در همان حال که مشغول کارهای روزانه شان هستند هم به صورت غیرارادی و بدون توجه مستقیم، ناخودآگاه خانه را مرتب می کنند. این نکته البته ربطی به آنکه در شماره قبل گفتم صبح تا شب مشغول کار خانه نباشید ندارد. یک کار ارادی و زمان گیر و مشخص نیست. بلکه یک نوع سبک زندگی است که اگر در انسان درونی شود، بدون اینکه زمان یا انرژی بگیرد یک سری از کارها را می کند. من برای درونی کردن این ویژگی خیلی خودآگاه تلاش کردم و در نهایت شد. همین کار باعث می شود در طول روز، قبل آنکه به آن ساعت مشخص تمیزکاری برسید، خیلی از کارها ناخودآگاه و بدون صرف انرژی انجام شده باشند. 

 

۶. در خانه نامرتب نخوابید! از خانه نامرتب بیرون نروید:

یکی از دوستان در کامنت اصطلاح جالبی نوشته بود. اگر صبح که بیدار می شوی خانه نامرتب باشد و ظرف نشسته داشته باشی، پژمرده میشوی. روزت پژمرده شروع می شود. اما برعکس این حالت، بیدار شدن در خانه مرتب، همان اول کار انرژی خیلی خوبی به آدم می دهد. همین طور برگشتن از بیرون به خانه مرتب. قبل بیرون رفتن خیلی وقت ها عجله داریم، خانه نامرتب است، لباس هایی که عوض کرده ایم یک جا افتاده اند. اگر وقت رفتن این کارها را نکنیم موقع برگشت خستگی چندساعت خانه نبودن هم اضافه می شود و لباس های جدید تلنبار می شوند روی لباس های قبلی، ظرف های نشسته اضافه می شوند. اما اگر قبل از بیرون رفتن خانه را مرتب کرده باشیم، به هر ضرب و زور و عجله ای که هست، حتی به قیمت شنیدن غرغرهای آقای همسر، موقع برگشت، از خرید باشد یا مهمانی یا سر کار. وقت وارد خانه شدن چشممان برق می زند. با همان خستگی وسایلمان را جمع و جور میکنیم تا آن تصویر خوب لحظه ورود را خراب نکنیم. من خیلی وقت است این دوتا قانون را برای خودم گذاشته ام: در خانه نامرتب نمیخوابم و از خانه نامرتب بیرون نمی روم. هرچند مرتب کردن سرسری باشد. البته که خیلی وقت ها پیش آمده که نشده به قانون هایم پایبند بمانم. همان وقت ها هم دیده ام چه سلسله نامرتبی هایی بعد آن اتفاق افتاده و دوباره خانه شده یک غول که باید به جنگش بروم. 

 

۷. خانه تان را دوست داشته باشید:

بعضی وقت ها یکی از دلایل بی اهمیتی ما به خانه، این است که خانه مان را دوست نداریم. از زندگی مان، وسایلمان، متراژ خانه مان و . راضی نیستیم. یا راضی هستیم اما حس دوست داشتنی در کار نیست. نسبت بهش بی تفاوتیم. همین باعث می شود که وقت و حوصله آنچنانی برای تمیز نگه داشتنش نگذاریم. مثل لباسی می ماند که دوستش داریم و لباسی که دوست نداریم. چقدر حواسمان هست اولی لک نشود، نخ کش نشود، تمیز نگهش داریم، آویزانش کنیم. اما مراقبت از دومی چندان اهمیتی برایمان ندارد. خراب هم شد، شد. خلاصه اینکه خیلی مهم است که آدم خانه اش را دوست داشته باشد.  ذوق کند از نگاه کردن بهش.  خب حالا چه کار کنیم که خانه مان را دوست داشته باشیم؟ قشنگش کنیم. لازم نیست هزینه چندانی هم بکنیم. با گل و گلدان خریدن، با تغییر دکوراسیون، با اضافه کردن جزئیات دوست داشتنی. تغییرات جزئی. بالاخره میشود ایده های کم هزینه ای زد که تغییرات محسوس ایجاد کنند. و اگر هزینه لازم دارد هم می شود برایش برنامه ریزی کرد، پس انداز کرد. قشنگ کردن خانه روح دمیدن به خانه است. چیزی که در تخصص خانم خانه است. 

 

۸. کمک بگیرید:

 بالاخره راهی هست. یک وقتی خودمان انجام می دهیم و اگر نمی توانیم از کسی کمک میگیریم. مهم این است که خانه باید مرتب باشد چون ضامن آرامش اهالی خانه است و آرامش اولین و اصلی ترین نیاز هرخانه است. پس اگر می بینید این تکنیک ها روی شما کار نمی کند، در عمل نتیجه نمی دهد یا شرایطی دارید که واقعا نمی رسید، از کسانی که کارهای خانه را انجام می دهند کمک بگیرید. من آدم هایی را میشناسم که سال ها نه خودشان کارهایشان را انجام دادند نه کمک گرفتند. بیست سال است توی یک جنگ دائمی درگیرند. هی شکست می خورند، هی پیروز می شوند اما مسئله تمام نمی شود. مرتب بودن خانه روتین نمی شود. این اشتباه بزرگی است. اینجا دیگر باید پرچم سفید را بالا برد و صورت مسئله را عوض کرد. نهایتشش اعتراف به این است که آقا من از پس کارهای خانه ام برنمی آیم، در من درونی نمی شود، روتین نمیشود یا هرچه. باید کمک دائمی داشته باشم. برای همین قضیه هم می شود پس انداز کرد، از خرج های غیرضروری مثل غذای بیرون و خرید لباس و زد اما مرتب بودن خانه را تضمین کرد. دوهفته ای یکبار هم که کمک داشته باشید، کارهای اصلی انجام می شود و تا دوهفته بعد فقط لازم است کارهای سطحی را بکنید. مخصوصا که تا یک هفته بعد مرتب کردن اساسی آدم معمولا خانه را تمیز نگه می دارد. 

 

۹. مهمانی بدهید:

یک وقتی با خودم فکر میکردم درست است هربار قبل آمدن مهمان کلی استرس میکشم و کار میکنم و خسته می شوم، اما به آرامش و مرتبی بعدش می ارزد. بعد رفتن مهمان ها و جمع و جور ظرف ها خانه برقی می زند که روزهای قبلش نمیزد. چون معمولا کارهایی که برای مهمان میکنیم را برای خودمان نمیکنیم. مرتب کردن خانه برای مهمان خیلی اساسی تر و کامل تر و همه جانبه تر است. ولی خودمان که باشیم یک روز جارومیکشیم، یک روز مرتب میکنیم.  من خیلی وقت است که به این نتیجه رسیده ام برای داشتن خانه مرتب باید زیاد مهمان دعوت کنم. این هم یکی از همان برکت هایی است که مهمان با خودش می آورد. همان انگیزه ای که برای تمیزکردن خانه به آدم می دهد، انرژی مضاعفی که یکدفعه پیدا میکنیم و در روزهای قبل خبری ازش نیست.خلاصه اینکه در جریان باشید زیاد مهمان دعوت کردن یک راه میان بر برای داشتن خانه مرتب است. یک تیر و چندنشان. 

 

۱۰.  کتاب صوتی گوش کنید: 

چندسال قبل ما تجربه شیرینی در خانه تکانی داشتیم. با چندنفر از دوستانم تصمیم گرفتیم هر روز به خانه یک نفر برویم و در کارهای خانه تکانی کمکش کنیم. نتیجه فوق العاده بود. هم خانه هایمان جوری برق افتاد که سال های قبل نیفتاده بود، هم اصلا خسته نشدیم و از آن مهم تر، کلی خاطره خوب ساختیم و خوش گذشت. به تجربه ثابت شده مهم ترین مشکل برای انجام کارهای خانه انگیزه است. اینکه آدم تنهایی حوصله نمی کند بلند شود، کار کند یا کارش را ادامه دهد. اینطور وقت ها اگرکسی همراه آدم باشد که همزمان حرف بزنند وتعریف کنند، گذر زمان از یاد آدم می رود و راحت تر کارهایش را می کند. اما برای وقت هایی که این امکان فراهم نیست من یک جایگزین پیدا کرده ام: گوش دادن. سخنرانی، کتاب صوتی، پادکست. فرقی نمی کند. مهم این است که برایتان جذاب باشد و حواستان را از کار کردن پرت کند. بعد دیگر آدم اتومات مشغول کار کردن می شود. من یک کابینت ادویه و حبوبات دارم که از سخت ترین بخش های آشپزخانه ام است. و جذاب ترین گوش کردنی هایی که دارم را برای وقت هایی نگه میدارم که میخواهم سراغ آن برم. بعد میبینم چندساعت گذشته و هنوز خسته نشدم بس که درگیر گوش کردن آن بحث جذاب بودم.

 

۱۱. خانه و آشپزخانه:

احتمالا شما هم وقت جهاز خریدن و اسباب کشی و خانه تکانی، به این فکر افتاده اید که انگار همه خانه همین آشپزخانه چند متری است. بس که جزئیات دارد، بس که پشت و پستو دارد، بس که مرتب کردنش وقت گیر است. بله، پادشاه غول ها توی آشپزخانه مخفی شده! :) پس هرکاری که می کنید حواستان به آشپزخانه باشد. اولویت تان در تمیز نگه داشتن و مرتب کردن آشپزخانه باشد. مثلا اگر آخر شب است و خیلی خسته هستید و فقط می خواهید یک کار بکنید ظرف ها را بشورید. اگر دارید تمرین میکنید یک صفت را در خودتان درونی کنید، نداشتن ظرف کثیف باشد. 

حالا توی کارهای آشپزخانه هم من دوتا شاه کلید پیدا کردم که خیلی سخت نیستند ولی اگر آن دوتا را انجام بدهیم بقیه کارها چندان کاری ندارد. یکی تمیز بودن گاز است و دیگری خالی بودن جاظرفی|ماشین ظرفشویی. وقتی جاظرفی خالی است، شستن ظرف های کیف دیگر آنقدرها هم سخت به نظر نمی آید. و گاز تمیز، انقدر به آدم حال خوب می دهد که برود ظرف هایش را هم بشورد و کابینت ها را هم دستمال بکشد! خلاصه وقت هایی که میبینید حوصله ظرف شستن ندارید بگویید فعلا فقط گازم را تمیز میکنم. بقیه کارها خود به خود انجام می شود. 

 

۱۲. ضد حمله پانزده دقیقه ای:

یک وقت هایی خانه آنقدر نامرتب است و کار دارد که آدم جرئت نمی کند سمتش برود. مثل پادشاه شکست خورده ای که می ترسد اگر حمله کند همین تک و توک لشکرش را هم از دست بدهد. نتیجه اش می شود ظرف روی ظرف و لباس روی لباس تا جایی که باید به ختمی، نذری، مهمانی چیزی متوسل شد برای تمیز شدن آن خانه :)

برای اینطور وقت ها من یک راه حل خوب دارم. مخصوصا برای کمال گراهایی که اصلا نصفه کار کردن به دلشان نمی چسبد. بعد میبینند وقت یا حوصله چچند ساعت کار کردن هم که ندارند پس هیچی به هیچی. حال بد در خانه نامرتب ادامه پیدا می کند. 

اینطور وقت ها از تاکتیک ضدحمله پانزده دقیقه ای استفاده کنید. یک نقطه کوچک را مشخص کنید و بگویید من فقط در مدت پانزده دقیقه یک پاتک کوچک به این نقطه میزنم. سعی کنید اصلا چشمتان به بقیه قسمت های نامرتب هم نیفتد. زوم کنید روی یک نقطه، یک اتاق. بعد هم برمیگردیم سر جای قبلی مان و موبایل را برمیداریم و به خاطر نامرتب بودن خانه غصه میخوریم :) فقط یک پاتک پانزده دقیقه ای!

مثلا بروید توی اتاق خواب و روتختی را مرتب کنید، روی دراور را مرتب کنید، لبس های جالباسی را کم کنید. یا فقط خرده ریزه های توی هال را جمع کنید، فقط جاظرفی را خالی کنید یا چندتا از ظرف ها کثیف را کم کنید. چشمتان هم به ساعت باشد. قرار نیست حمله کنیم و جنگ راه بیندازیم ما فقط می خواهیم یک پاتک کوچک بزنیم و برگردیم توی سنگرمان. 

اگر از این تاکتیک استفاده کردید نتیجه اش را برایم بنویسید. 

 

 

خب اینها اصلی ترین تاکتیک های من بود. اگر به نظرتان چیزی جاافتاده، اگر شما راهکار موفق دیگری دارید حتما برایمان بنویسید تا بحث کامل تر شود :) 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها